maandag 21 januari 2008
حقايق درمورد مولانا
Gepost door Ebrahimi A op maandag, januari 21, 2008 0 reacties
نمونه هائی از اشعار توركی مولانا
Gepost door Ebrahimi A op maandag, januari 21, 2008 0 reacties
بخش دهم آفتاب عشق: مولوی پس از شمس
سعید حقیقی
داستان زندگی مولانا در برنامه نهم به آنجا رسید که شمس تبریزی برای بار دوم قونیه را ترک کرد، ولی این بار در سفری بی بازگشت که معلوم نیست سرنوشت او چگونه رقم خورده است.
در این برنامه از احوال مولوی، در فراق شمس، می گوییم و اینکه پس از شمس مولانا دست ارادت به دامن یکی دیگر از یاران و همدلان خود می برد.
بخش دهم از برنامه رادیویی آفتاب عشق
مولوی، زمانی که از یافتن شمس در قونیه نا امید می شود، به جستجوی او به شهرهای دمشق و شام سفر می کند، به این امید که مقصود خود را در آن شهرها بیابد.
دکتر حسن کرت، استاد دانشگاه آنکارا، می گوید: "مولانا پس از وفات یا گم شدن شمس تبریزی، چندین بار در طلب او به شام رفت تا او را بیابد."
سرنای من ناله مکن
زمانی که مولوی کاملا از یافتن شمس ناامید می شود، در قونیه مجالس ارشاد و سماع بر گزار می کند و به اصلاح مردم می پردازدمی گویند مولوی در دمشق مجلس سماع و رقص برپا می کرد و در طلب یار سفرکرده پیوسته شعر می گفت و بی تابی می کرد.
چهره زرد مرا بین و مرا هیچ مگوهر چه بینی بگذر چون و چرا هیچ مگو
دل پرخون بنگر چشم چو جیحون بنگردرد بیحد بنگر بهر خدا هیچ مگو
دی خیال تو بیامد به در خانه دلدر بزد گفت بیا در بگشا هیچ مگو
دست خود را بگزیدم که فغان از غم توگفت من آن توام دست مخا هیچ مگو
تو چو سرنای منی بیلب من ناله مکنتا چو چنگت ننوازم ز نوا هیچ مگو
گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشیگفت هر جا که کشم زود بیا هیچ مگو
گفتم ار هیچ نگویم تو روا میداریآتشی گردی و گویی که درآ هیچ مگو
همچو گل خنده زد و گفت درآ تا بینیهمه آتش سمن و برگ و گیا هیچ مگو
همه آتش گل گویا شد و با ما میگفتجز ز لطف و کرم دلبر ما هیچ مگو
مولوی پس از مدتی، که از یافتن شمس تبریزی در شام و دمشق نا امید می شود، دوباره به قونیه برمی گردد.
سر در قدم مژده شمس
مژده دهنده
وقتی کسانی به مولانا بشارت یافتن شمس را می دادند، او چندان خوشحال از این خبر می شد که به مبشران و مژده دهندگان هدایای فراوانی می داد . گاهی به او می گفتند این بشارت دروغ بود و این مژده ناراست بود. مولانا می گفت چون ناراست بود این هدیه را دادم، اگر راست می بود که سر در قدم مژده دهنده می گذاشتم
عبدالکریم سروشمشهور است که در قونیه نیز همچنان در طلب شمس دیده به راه دوخته است و خبرمرگ او را نمی خواهد بپذیرد.
هر کسی که از شام و دمشق برمی گردد، مولوی سراغ شمس را از او می گیرد. می گویند بسیاری از فرصت طلبان به جهت خوشی دل مولوی خبرهای دروغ از دیدار با شمس نقل می کردند و از مولوی هدایا می گرفتند.
دکتر عبدالکریم سروش، دانشمند و مولوی شناس نام آشنای معاصر، در این مورد می گوید: "وقتی کسانی به مولانا بشارت یافتن شمس را می دادند، او چندان خوشحال از این خبر می شد که به مبشران و مژده دهندگان هدایای فراوانی می داد . گاهی به او می گفتند این بشارت دروغ بود و این مژده ناراست بود. مولانا می گفت چون ناراست بود این هدیه را دادم، اگر راست می بود که سر در قدم مژده دهنده می گذاشتم."
مولوی در طلب شمس، بر اساس اسناد تاریخی، چهار بار به دمشق سفر می کند و هربار نیزنا امید به قونیه بر می گردد.
سرانجام، زمانی که مولوی کاملا از یافتن شمس ناامید می شود، در قونیه مجالس ارشاد و سماع بر گزار می کند و به اصلاح مردم می پردازد.
مسافرت عقلانی
استاد بدیع الزمان فروزانفر، مولوی شناس فقید، در کتاب مولوی، در مورد این برهه از زندگی خداوندگار بلخ، چنین می نگارد:" در حقیقت دوره آشفتگی و انقلاب و سرگرمی مولانا از انوار معانی و حقایقی که در وجود شمس می یافت مسافرتی عقلانی بود که مولانا از آن سفر با دلی لبریز از حقیقت و وجودی ممتلی از لطف ذوق باز آمد و نتایج این سیر را به رشته ی الفاظ کشیده به رسم ارمغان در دامن روزگار افشاند و بریاران معاصر و آیندگان نثار کرد."
او نوشته است:"از این تاریخ، یعنی ۶۴۷ هجری قمری تا هنگام ارتحال ۶۷۲، مولانا به نشر معارف الهی مشغول بود ولی چون به استغراقی که در کمال مطلق و جلوات جمال الهی داشت به مراسم دستگیری و ارشاد طالبان چنان که سنت مشایخ و معمول پیران است عمل نمی کرد و پیوسته یکی از یاران گزین را بدین کار برمی گماشت."
اما این بار یار برگزیده ای را که مولوی بجای شمس در بارگاه دل خود راه می دهد کسی نیست جز صلاح الدین زرکوب.
احمدضیا رفعت، نویسنده و استاد دانشگاه، می گوید: "جدایی همیشگی مولانا از شمس، مولانا را در طلب محبوبی دیگر بیقرار می کند تا در چهره این محبوب نو شمس را بیابد. در این جاست که صلاح الدین زرکوب، که روزگاری را در کنار مولانا گذرانده و از وضعیت روحی مولانا خبر دارد و مولانا نیز حالات روحانی او را نیک می داند، پا پیش می گذارد و مولانا به مراد تازه ای می رسد.
زرکوب به جای شمس
زرکوب
مولانا، به کوری چشم منکران حسود، دیده برصلاح الدین گماشت و همان عشق و دلباختگی ای که به شمس داشت با وی بنیاد نهاد و از آن جا که صلاح الدین مردی آرام و نرم و جذب و ارشادش به نوع دیگر بود شورش و انقلاب مولانا آرام تر گردید و از بیقراری به قرار باز آمد و برای شکستن خمار هجران شمس از پیمانه وجود او رطل های سبک می نوشید
استاد بدیع الزمان فروزانفربا آنکه صلاح الدین مردی عامی، ساده دل و پیشه وری بود، توانسته بود جایی در دل مولانا برای خود باز کند و مولانا را شیفته خود سازد.
از سال ۶۴۷ تا سال ۶۵۷ صلاح الدین محبوب ترین چهره در نزد مولانا بود، که شاید مولانا شمس را در این چهره می دید و دختر صلاح الدین زرکوب نیز به عقد سلطان ولد، پسر مولانا، در آمد و این رابطه معنوی به یک رابطه نسبتی نیز مبدل شد.
شیخ صلاح الدین از مردم قونیه است، که در ابتدا به حلقه مریدان برهان الدین ترمذی، استاد مولوی، پیوست و مولوی از طریق استاد خود با صلاح الدین آشنایی پیدا کرد؛ ولی از آن جایی که پهنای افق شمس برهستی مولوی چنان گسترده بود که او به جز از شمس به کس دیگری توجه نمی کرد، صلاح الدین کمتر مورد عنایت مولوی قرار می گرفت.
مشهور است که مولانا برای بار نخست در باغ صلاح الدین با شمس تبریزی دیدار کرد.
استاد بدیع الزمان فروزانفر، مولوی شناس فقید، در مورد صلاح الدین زرکوب این گونه روایت می کند:" صلاح الدین مردی امی بود و روزگار در قونیه به شغل زرکوبی می گذرانید و در دکان زرکوبی می نشست و ساعتی از عمر را صرف علوم ظاهر و قیل و قال مدرسه و بحث و نظر، که به عقیده این طایفه حجاب اکبر و سد راه است، نکرده بود و حتا این که از روی لغت و عرف ادبا صحیح و درست هم سخن نمی راند و به جای قفل، قلف و به عوض مبتلا، مفتلا می گفت."
او می گوید:"مولانا، به کوری چشم منکران حسود، دیده برصلاح الدین گماشت و همان عشق و دلباختگی ای که به شمس داشت با وی بنیاد نهاد و از آن جا که صلاح الدین مردی آرام و نرم و جذب و ارشادش به نوع دیگر بود شورش و انقلاب مولانا آرام تر گردید و از بیقراری به قرار باز آمد و برای شکستن خمار هجران شمس از پیمانه وجود او رطل های سبک می نوشید."
شاعری پس از مرگ یار
دیوان کبیر
پس از مرگ شمس، مولوی به طور دقیق به سرودن شعر پرداخت. این اشعار امروز در دیوانی، که به نام دیوان کبیر یاد می شود، جمع آوری شده است
دکتر حسن کرتبیشتر محققان و پژوهندگان احوال مولوی باور دارند که مولوی در همین زمان بیشترین غزل های خود را سرود-اشعاری که به نام شمس شهرت جهانی یافته است؛ هرچند که مولوی پیش از این نیز بار ها شعر سروده بود.
دکتر حسن کرت، استاد دانشگاه آنکارا، می گوید:"پس از مرگ شمس، مولوی به طور دقیق به سرودن شعر پرداخت. این اشعار امروز در دیوانی، که به نام دیوان کبیر یاد می شود، جمع آوری شده است."
ولی سوالی که ممکن است به خاطر بسیاری از دوستداران مولوی در عصر حاضر خطور کند این است که مولوی با همه مراتب بزرگی و کمال چرا همیشه در پی افرادی است که به آنها دل ببندد و از آن آنها الهام بگیرد؟
دکتر عبدالغنی برزین مهر، استاد دانشگاه بلخ، به این نظر است که مولوی به هدف پیشبرد مقاصد روحانی خود به این افراد متوصل می شده است.
او می گوید:"مولانا از صلاح الدین برای خود شیخ، پیشوا و پیری ساخت تا اهداف عرفانی خود را پیش ببرد. مولانا چگونه توانست ناب ترین مسایل عرفانی را در قالب ساده ترین جملات و کلمات بگنجاند و از ساده ترین مسایل برای فهماندن افکارش استفاده کند؟ بطور مثال دیدن شیر در شب تاریک، که بر مبنای مفاهیم عرفانی مولوی شیر می تواند نماد خداوند باشد، مولوی در این تمثیل می خواهد بگوید که اگر خداوند را با چشم ظاهر نگاه کنید همانند دیدن شیر در شب تاریک است، که هیچ گونه وحشتی را ایجاد نمی کند. مولانا با استفاده از مفاهیم فولکلور و عام پسند توانسته بحث های پیچیده عرفانی را مطرح کند و همین طور این مفاهیم را در وجود افرادی که به او نزدیک بودند، ببیند."
مناسبات مولوی با صلاح الدین زرکوب نیز حسادت نزدیکان و مریدان مولوی را بر می انگیزد و سبب می شود تا صلاح الدین از توطئه برخی دشمنان مصون نباشد.
می گویند برخی تلاش داشتند تا صلاح الدین را به قتل برسانند؛ ولی وقتی راز این خبر آشکار شد از کشتن او خود داری کردند.
با این حال مولوی ده سال را در مصاحبت صلاح الدین سپری کرد و عاقبت رشته این پیوند نیز در سال ۶۵۷ هجری قمری با مرگ صلاح الدین زرکوب از هم گسست.
جان پی دیده بمانده
در دیوان شمسنزدیک به هفتاد غزل وجود دارد که مقطع آنها به نام صلاح الدین است و این نشانگر ارادت و دوستی مولوی به این یار گران ارج تواند حساب شود.
مولوی در مرگ صلاح الدین نیز مرثیه ای سرود که از غزل های مشهور دیوان کبیر است.
مفاهیم عرفانی
مولانا چگونه توانست ناب ترین مسایل عرفانی را در قالب ساده ترین جملات و کلمات بگنجاند و از ساده ترین مسایل برای فهماندن افکارش استفاده کند؟ مولانا با استفاده از مفاهیم فولکلور و عام پسند توانسته بحث های پیچیده عرفانی را مطرح کند و همین طور این مفاهیم را در وجود افرادی که به او نزدیک بودند، ببیند
عبدالغنی برزین مهرای ز هجرانت زمین و آسمان بگریستهدل میان خون نشسته عقل و جان بگریسته
چون به عالم نیست یک کس مرمکانت را عوضدر عزای تو مکان و لامکان بگریسته
جبرئیل و قدسیان را بال و پر ازرق شدهانبیا و اولیا را دیدگان بگریسته
اندر این ماتم دریغا تاب گفتارم نماندتا مثالی وانمایم کان چنان بگریسته
چون از این خانه برفتی سقف دولت درشکستلاجرم دولت بر اهل امتحان بگریسته
در حقیقت صد جهان بودی نبودی یک کسیدوش دیدم آن جهان بر این جهان بگریسته
چو ز دیده دور گشتی رفت دیده در پیتجان پی دیده بمانده خون چکان بگریسته
غیرت تو گر نبودی اشکها باریدمیهمچنین به خون چکان دل در نهان بگریسته
مشکها باید چه جای اشکها در هجر توهر نفس خونابه گشته هر زمان بگریسته
ای دریغا ای دریغا ای دریغا ای دریغبر چنان چشم عیان چشم گمان بگریسته
شه صلاح الدین برفتی ای همای گرم رواز کمان جستی چو تیر و آن کمان بگریسته
بر صلاح الدین چه داند هر کسی بگریستنهم کسی باید که داند بر کسان بگریسته
مولوی پس از مرگ صلاح الدین با مرد دیگری مقابل می شود که برجای شمس و صلاح الدین می نشیند و مولوی به اشاره همین مرد مهم ترین و ماندگار ترین اثر خود یعنی مثنوی را می آفریند.
دنباله داستان خداوندگار بلخ را در برنامه آینده دنبال کنید.
Gepost door Ebrahimi A op maandag, januari 21, 2008 0 reacties
قسمت نهم آفتاب عشق : تولد شمس در مولانا
سعید حقیقی
در بخش هشتم برنامه آفتاب عشق داستان زندگی مولانا به آنجا رسید، که بیقراری او در فراق شمس، عاقبت مریدان و شاگردان را برآن داشت تا به جستجوی شمس، به شام روند و او را دوباره به قونیه نزد مولوی بازگردانند.
در این بخش، در ادامه داستان خداوندگار بلخ، سرنوشت رازآمیز شمس تبریزی را دنبال می کنیم.
بخش نهم برنامه رادیویی آفتاب عشق
بازگشت شمس به قونیه اشتیاق همسخنی مولوی با او را فزونی بخشید. این بار مولانا، شیفته تر از گذشته، روزها و هفته ها را در مصاحبت با شمس سپری می کرد.
احمدضیا رفعت شاعر و استاد دانشگاه، می گوید: "با برگشتن شمس به قونیه، این بار مولانا، شیفته تر از گذشته، با شمس در می آمیزد و بیشتر از پیش از مریدان فاصله می گیرد و بیشتر از گذشته غرق در عوالمی می شود که شمس به مولانا تلقین می کند."
'شمس من و خدای من'
مولانا در حالی که شیفته وار "شمس من و خدای من" می گوید، شماری از مریدان و شاگردان از مناسبات شیخ و پیشوای خود با مردی، که نسبت به دینداری او تردید دارند، عملا انتقاد می کنند .
پیر من و مراد من درد من و دوای منفاش بگفتم این سخن شمس من و خدای من
از تو بحق رسیده ام ای حق حقگزار منشکر ترا ستاده ام! شمس من و خدای من
نعره های و هوی من از در روم تا به بلخاصل کجا خطا کند شمس من و خدای من
کعبه من کنشت من دوزخ من بهشت منمونس روزگار من شمس من و خدای من
مریدان، بارها مولانا را به ترک سماع ترغیب کردند و از او خواستند تا از مجالست با شمس بپرهیزد.
ولی مولوی به این نصایح و درخواست ها نه تنها توجهی نداشت بلکه تلاش می کرد تا مونس لحظه های عاشقانه خود را همچنان نزد خود نگهدارد.
به این منظور مولانا، کیمیا خاتون، یکی از خویشاوندان خود را به عقد نکاح شمس در آورد.
کیمیا خاتون
کتاب 'مولانا جلال الدین رومی' به زبان فارسی ترجمه شده استمی گویند کیمیا خاتون، وقتی با شمس ازدواج کرد، نزدیک به شانزده سال داشت و شمس در این زمان مردی پخته سال، با عمری بیشتر از شصت سال، بود.
حضرت وهریز، نویسنده افغان، نگاهی انتقادی به این وصلت دارد.
او می گوید: "یک مورد که در زندگی و رابطه مولانا و شمس همیشه مرا آزار می دهد همین جاست که مولانا چرا، با آن همه بزرگی و فضل، نتوانست این مساله را برایش حل کند که به زنی دادن دختر شانزده ساله به پیرمرد شصت ساله، جفاست."
رادیفیش، یک محقق روسی، که کتاب مولانا جلال الدین رومی را نوشته، به این موضوع به عنوان "گره گاه داستان زندگی شمس" توجه کرده است.
این کتاب به وسیله مترجم فقید افغان، عالم دانشور، به زبان فارسی برگردان شده و اخیرا به کوشش پرویز آرزو، شاعر و نویسنده افغان، در مسکو منتشر شده است.
آقای آرزو به نقل از کتاب مولانا جلال الدین رومی نوشته است که رادیفیش از عشق شمس به همسر جوانش سخن می گوید.
او نوشته است: " در پاییز مجلس عروسی ساده ای بر پا کردند. کیمیا خاتون پس از عقد ازدواج با شمس تبریزی از زیر بال کرا خاتون ( همسر مولوی) بر آمد و در نیمه دوم مدرسه، در حجره شمس، سکونت گزید. شمس به کیمیا خاتون، همچون پرنده، دل بست و به او تعلق خاطرپیدا کرد. انگار می دانست که اندک زمانی با هم خواهند بود."
عداوت پسر مولانا
برخی از محققان به این نظر هستند که پسر بزرگ مولانا، علاء الدین، نیز به این دختر علاقمند بود و به همین دلیل میانه او با شمس دوستانه نبود.
دکتر عبدالکریم سروش، اندیشمند و مولوی شناس معاصر، نیز چنین می پندارد: "عده ای از محققان نوشته اند که علاءالدین، پسر بزرگ مولانا، با شمس عداوت داشت و به او خصومت می ورزید. شمس از او نفرتی داشت و او نیز از شمس. گفته اند که پس از درگذشت همسر نخست مولانا و ازدواج با همسر دوم، دختری به نام کیمیا وارد خانه مولانا شد و پس از آمدن شمس به قونیه، این دختر به ازدواج او در آمد؛ اما علاءالدین محمد هم خواستار این دختر بود و گاه گاه از مقابل اتاق و یا دهلیز خانه شمس عبور می کرد و چنانچه در مقالات شمس آمده است، شمس این رفتار را بر نمی تابید و از درآمدن ناگهانی او به خانه خود نهایت نفرت و ملالت را ابراز می داشت."
دیدار دوم مولانا با شمس برای زمانی طولانی ادامه نمی یابد و شمس بار دیگر ناپدید می شود. این بار شمس برای همیشه از نظرها پنهان می شود.
چرا غیبت دیگر؟
آرامگاه شمس
به گمان من شمس، همان طور که بار اول ناپدید شده بود، بار دوم هم ناپدید شد و در نزدیکی تبریز در منطقه ای که مربوط به کشور ترکیه است آرامگاه او موقعیت دارد. احتمالا شمس از قونیه به آن جا آمده و سالها زیسته و همانجا نیز وفات یافته است
یونس طغیاندر مورد غایب شدن دوباره شمس، سخن ها و گمان های متفاوتی وجود دارد.
دکتر توفیق سبحانی، معاندت مریدان مولوی با شمس را دلیل این غیبت می داند.
او می گوید: "مردم قونیه، وجود شمس را نتوانستند بپذیرند و همان بود که شمس ناگهانی غیب شد. عده ای می گویند او در همانجا کشته شد و عده ای دیگر معتقدند که از قونیه بیرون آمد و در خوی (شهری در آذربایجان ایران) وفات یافت. ولی به هر حال مردم قونیه، اطرافیان مولانا و حتی پسر مولانا، حضور او را نتوانستند تحمل کنند."
برخی نیز مرگ کیمیا خاتون همسر شمس را انگیزه رفتن شمس از قونیه می دانند.
دکتر پرویز آرزو، شاعر و نویسنده افغان، این دیدگاه را به نقل از رادیفیش مطرح می کند: "زمانی که مولانا و شمس برای دو روز در خانه صلاح الدین زرکوب برای سماع خلوت می کنند، در همان زمان کسی برای کیمیا خاتون، بغلاوه (یا باقلوا: نوعی شیرینی) و هندوانه می آورد و کیمیا خاتون، که به بغلاوه علاقه زیادی دارد، می پندارد که آنها را شمس فرستاده و می خورد و به دنبال آن مسموم می شود و وفات می کند."
پرویز آرزو برخی نیز به این نظر هستند که شمس تبریزی به وسیله علاءالدین، پسر بزرگ مولوی و به همدستی شماری از مریدان او کشته می شود. می گویند انگیزه علاءالدین برای چنین اقدامی، افزون بر موضوع کیمیا خاتون، حسادت او با سلطان ولد، برادرش، نیز بوده است.
دکترحسن کرت، استاد دانشگاه آنکارا، کشته شدن شمس را نتیجه حسادت علاءالدین به برادرش، سلطان ولد، می داند و می گوید که شمس به وسیله علاءالدین کشته شده است.
ولی بنا به روایت سلطان ولد، در ولد نامه، شمس تبریزی، زمانی که دشمنی یاران مولوی را نسبت به خود حس کرد، برای آن که گزندی به مولوی نرسد، شهر قونیه را برای همیشه ترک گفت.
یونس طغیان ساکایی، استاد دانشگاه کابل، از محلی سخن می گوید که به گمان اغلب آرامگاه شمس تبریزی است.
او می گوید: "به گمان من، شمس همان طور که بار اول ناپدید شده بود، بار دوم هم ناپدید شد و در نزدیکی تبریز در منطقه ای که مربوط به کشور ترکیه است آرامگاه او موقعیت دارد. احتمالا شمس از قونیه به آنجا آمده و سالها زیسته و همانجا نیز وفات یافته است."
غیبت شمس، به باور برخی محققان، "غیبت روحانی" تلقی می شود.
تولد شمس در مولانا
تولد
دیوان کبیر محصول بیتابی های مولوی است؛ ولی کتاب مثنوی محصول تولد شمس در مولوی است
رفیع جنیدرفیع جنید، شاعر و نویسنده، به این نظر است که شمس پس از غیبت در مولوی ظهور می یابد.
او می گوید :" برخی گفته اند که معاندان شمس را به هلاکت می رسانند؛ ولی در اصل شمس در مولانا تولد می یابد. مولانا در دیوان کبیر شمس می گوید:
شمس الحق تبریزی دلم حامله توستکی بینم فرزند به اقبال تو زاده
آقای جنید، با توجه به همین حلول شمس در مولوی، نتیجه می گیرد که دیوان کبیر، محصول بی تابی های مولوی است؛ ولی کتاب مثنوی محصول تولد شمس در مولوی است.
او می افزاید:" در دیوان کبیر بیشتر غزلیات در رابطه با شمس است؛ مغازله و مکالمه مولانا با شمس است. یعنی در دیوان کبیر، ما دو معشوق یا دو عاشق را می بینیم و مخاطبی وجود دارد؛ ولی در مثنوی، دیگر مخاطبی و جود ندارد و مکالمه و مغازله نیز وجود ندارد، بلکه این شمس است که صحبت می کند و این شمس است که در مولانا حضور یافته است."
به هر حال، پس از غیبت شمس، مولوی دیرزمانی در پی یافتن او به شام و دمشق سفر می کند، به این امید که یار گم شده را بازیابد؛ ولی دریغ که دیگر اثری از شمس برجای نیست و کسی نمی داند که او کجا رفته است.
پس از شمس، مولوی دل بسته صلاح الدین زرکوب می شود و گم شده خود را در او جستجو می کند.
این موضوع روایت بخش آینده آفتاب عشق است.
Gepost door Ebrahimi A op maandag, januari 21, 2008 0 reacties
zondag 20 januari 2008
مولانا جلال الدین محمد بلخی
نوشته: دوکتور محمد ظاهر عزیز
سفیر کبیر و نماینده فوق العاده افغانستان در یونسکو و آیسیسکو
برگرفته از شماره دوم مجله راه نیستان
مرده بُدم زنده شدم گریه بُدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
سخن گفتن از عرفان، حالات و خصوصیات شعری عارف نامی جلال الدین محمد بلخی ، فراتر از کنجکاوی معمولی و یا جستجوی معروفیت ادبی مثنوی معنوی مولانا، این نابغه مشرق زمین، است.
در حقیقت، این همه غور، بررسی و ژرف اندیشی در این دور تاریخ بشریت، بیش و پیش از هرچیز نشانة نیازی است که همگان، در کشور ما، زادگاه مولانا، در محیط فرهنگی بزرگ او و در عالم بشریت که با ملاحظة حالات جهان امروز، در جستجوی اخلاق معنویت و انسانیت هستند، در خود احساس می کنند.
نیاز به شناخت یک شخصیت کم نظیر و والا و اتصال و پیوستگی به او، نیاز به شناخت و یا ورود به جهان اندیشة یکی از درخشنده ترین ستارة فروزان معنویت جهان اسلام، نیاز به شناخت منبع انواری که از هشتصد سال بدین سو، در شرق و غرب، در دلها و خانه های مشتاق مردمان هر کیش تابید و آنها را به نور معرفت، معنویت و اخلاق انسانی و عشق روشن ساخت و نیاز به منبع الهامات مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی که اشعار، اندیشه و اخلاق او را چنین دل انگیز، پر جذبه و نیازمند، ساخته است.
آه چه بی رنگ و بی نشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم
بلی، هرکس، به منظور ارضای خاطر و ضرورت خود، در اشتیاق این است که مولانا به چه می اندیشیده؟ چگونه می اندیشیده؟ چه پیامی را برای بشریت به هدیه گذاشته است؟ و در این راه به کدام سر منزل رسیده؟ و در کجا مقام کرده است؟ و بالاخره ما، فرزندان و پیروان زبان و فرهنگ مولانا برای بهبود حیات معنویت و اخلاق خود، چگونه از اندیشه های او بهره می گیریم؟.
به منظور رسیدن به اهداف و نیازهای فوق و یا نیازهای فوق و یا نزدیک شدن به آن مفاهیم، سی و سومین اجلاس کنفرانس عمومی سازمان تعلیمی، علمی و فرهنگی ملل متحد(یونسکو) با توجه به بُعد انسانی وجهانی اخلاق و اندیشه های پر فضل و هنر والای ادب مولانا، پیشنهاد گرامیداشت خاطرهء هشتصد سالة تولد مبارک این بزرگوار را - که از طرف جمهوری اسلامی افغانستان، جمهوری ترکیه و مصر، بعد از تصویب شورای اجرائیه یونسکو، در آن مجمع ارائه شد- به اتفاق آراء بپذیرد و بدین ترتیب زمینة برگزاری مراسم بزرگداشت مولانا در کشور زادگاه او، افغانستان و در کشور هایی که مردم آن دیار ها با او زبان و فرهنگ مشترک دارند و مولانا را دوست دارند و به او احترام می نمایند، در سال 2007 میلادی فراهم شود.
والاتر اینکه به منظور گرامی داشت و ارج گذاشتن به مقام عالی انسانی مولانا جلال الدین بلخی رومی و در جهت تکریم، ستایش و احترام این شاعر، عارف، فیلسوف و مفکر بزرگ بلند آوازة جهان اسلام - که برای عظمت و مقام انسان خدمات بس بزرگ انجام داده- هدایای صاحب قدر به میراث سپرده است، مجمع یکصد و هفتاد و پنجمین اجلاس شورای اجرائیه یونسکو (4الی 21 میزان 1385) پیشنهاد افغانستان را برای نشر و اشاعه مدال خاص از طرف یونسکو به افتخار مولانا جلال الدین بلخی رومی که از سوی نمایندگی دایمی افغانستان در یونسکو و ایسیسکو در آن مجمع ارائه شده بود به تصویب رسانید.
تصویب سهمگیری یونسکو در تجلیل از سالگرد مولانا از جانب کنفرانس عمومی این سازمان بزرگ بین المللی علم و فرهنگ و نشرو اشاعة مدال خاص از طرف یونسکو در جهت حرمت گذاشتن به مولانا در سال 2007 میلادی، متضمن شناخت هویت، جایگاه، ارزش و مقام معنوی و فرهنگی مولانا، این بزرگ مرد و فیلسوف جهان اسلام، در سطح بین المللی محسوب می گردد. ضمنا این تصاویب نشان شناخت، تکریم و ستایش از افکار انسانی و خدمات بزرگ او به بشریت که در قید زمان و مکان نیست و متوجه همه جهانیان است، می باشد. همشهریان زبان، فرهنگ و اندیشه او، می باید به همین روش و بزرگواری از مقام علمی، فرهنگی و معنوی، این شخصیت بزرگ و عزیز، در جریان سال 2007 میلادی، هشتصدمین سالگرد شریف او را، تجلیل نمایند.
مولانا جلال الدین محمد بلخی مشهور به مولانای روم، در ششم ماه ربیع الاول سال 604 هجری قمری (30 سپتامبر 1207 میلادی) در بلخ که یکی از فرهنگستانها و هم چنان یکی از کانونهای زبان دری بود، در یک خانوادة پر فیض، با دیانت و دانشمند، بدنیا آمد.
علت شهرت جلال الدین محمد بلخی به رومی و مولانای روم، طول اقامت وی در شهر قونیه که اقامتگاه اکثر عمر و مدفن اوست، بوده، لیکن خود مولانا همواره خویش را از مردم بلخ شمرده و اهل شهر خود را دوست میداشته و از یاد آنان فارغ نبوده است.
پدر مولانا، بهاء الدین محمد بن حسین ملقب بسلطان العلماء مشهور به بهاء الدین ولد معروف به مولانای بزرگ بود، شهرت علمی سلطان العلماء به اندازة بود که از همه اطرافیان بلخ جهت مشورت و حل مشکلات به او روی می آوردند.
سلطان العلماء در شهر بلخ مسند ارشاد داشته، خواص و عوام به او احترام داشتند و به او معتقد بودند، هرگاه مجلس وعظ برپا می کرد، گروه بیشماری از هر طبقه درپای منبر وعظش گرد می آمدند و او بر همه دلها مشرف بود.
به اتفاق تذکره نویسان، بهاء ولد بواسطه رنجش خاطر خوارزم شاه در بلخ مجال قرار ندید و ناچار هجرت اختیار کرد و قصد حج کرد و بجانب بغداد رهسپار گردید. می گویند که قبل از هجرت از بلخ، مولانا روزی درمیان مجلس گفت: فردا عزم سفر دارم، هر کرا ارادت درویشان است، آماده باشد. روز دیگر از مریدان و معتقدان سیصد نفر در خدمتش روانه شدند.
زمانی که مولانا به نیشاپور رسید، با شیخ فریدالدین عطار ملاقات نمود. عدة گویند که شیخ عطار خود بدیدن مولانا بهاء الدین آمد و در آن وقت مولانا جلال الدین محمد بلخی، پسر چند ساله و کمتر از 9 سال عمر داشت. شیخ عطار کتاب اسرار نامه را که یکی از تألیفات خود عطار بود به مولانا جلال الدین به هدیه داد و مولانا بهاء الدین را گفت "زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند".
گفته اند که مولانا پیوسته اسرار نامه را با خود داشت. شیخ فریدالدین عطار از تربیت یافتگان نجم الدین کبری و محمد الدین بغدادی بود و بهاء ولد هم با این سلسله پیوند داشت و یکی از بزرگان طریقة کبراویه بشمار میرفت و رفتن شیخ عطار بدیدن وی نظر به وحدت مسلک، ممکن است حقیقت داشته باشد.
وقتی مولانا بهاء الدین به بغداد رسید، اکابر و بزرگان، مولانا را تعظیم تمام کردند و لوازم احترام نسبت به آن بزرگوار بجای آوردند. در مدتیکه بهاء ولد در بغداد بود، جمعی از طرف سلطان علاوالدین کیقباد سلجوقی از کشور روم بدار الخلافة بغداد آمده بودند و چون در مجالس مولانا بهاء الدین اشتراک نموده بودند، در بازگشت از مولانا و بزرگواری او به سلطان حکایات نمودند. سلطان را در غیب اعتقادی عظیم و حرمت بزرگ به مولانا راسخ شد و دایما تمنای ملاقات با او داشت.
بهاء ولد بعد از اقامت کوتاه در بغداد روانة حجاز شد و بعد از گزراندن مناسک حج و زیارت مدینة منوره بعزم بیت المقدس و زیارت مزار سایر انبیاء، رهسپار شام گردید. اهل شام خواستند او را نگهدارند، نپذیرفت و بطرف ارزنجان رفت و چهار سال در آنجا اقامت نمود. بروایت تذکره نویسان، سلطان العلماء بعد از چهار سال اقامت در ملاطیه (1) و هفت سال درلارنده (2)، بخواهش سلطان علاوالدین کیقباد سلجوقی روم، بشهر قونیه که دارالملک بود، رفت. شاه و امیران بزیارتش آمدند و از سر صدق دست ارادت در دامانش زده در مراعات جانب او اهتمام بعمل می آوردند و پای وعظش می نشستند و اهل روم از جان و دل بوی گرویدند.
مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی زمانیکه هجده سال داشت، در شهر لارنده به حکم پدر، گوهر خاتون دختر خواجه لالای سمرقندی را به همسری اختیار کرد و دو پسر مولانا، بنامهای بهاوالدین محمد، معروف به سلطان ولد و علاوالدین محمد از این وصلت بوجود آمدند.
سلطان العلماء در سنه 628 هجری قمری، زندگانی را بدرود گفت و برحمت حق پیوست. مردم شهر در عزای او مجالس بزرگ برپا کردند و سلطان علاوالدین یکهفته در مسجد جامع شهر مراسم دعا و فاتحه درست نمود. بعد از فوت پدر مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی، زمانیکه او بیست و چهار سال داشت، بخواهش پادشاه و امراء خواهش و اصرار مریدان بجای پدر بر مسند وعظ نشست و یکسال تمام مفتی شریعت بود.
مولانا از یکی از شاگردان پدرش، سید برهان الدین محقق که در قونیه آمده بود، علوم متعدد آموخت و شاگرد او شد. برهان الدین محقق به مولانا گفت: پدر بزرگوارت را هم علم قال بکمال بود و هم علم حال. چون در علوم شریعت و فتوی جانشین او شدی، می خواهم که در علم حال هم سلوکها کنی تا خلف صدق پدر باشی، اگر مرید شوی مراد یابی و آنچه از پدرت بمن رسیده دیدنیست نه آموختی. مولانا برغبت تمام بر او بگروید و مدت نه سال سروکارش با سید برهان الدین بود. گفته اند که مولانا دو سال پس از مرگ سلطان العلماء با مشورت سید برهان الدین، با چند نفر از مریدان پدر به جانب شام عزیمت کرد تا مرتبة کمال خود را در علوم ظاهر در کمال رساند. مولانا بعد از تحصیل علوم اسلامی، بنزد علمای بزرگ در شام، رهسپار دمشق شد. علما و معارف شهر، مقدمش را گرامی داشته و در مدرسه قدسیه به فرا گرفتن، علوم پرداخت.
مولانا پس از هفت سال مسافرت، بقونیه بازگشت و بدستور سید برهان الدین بریاضت پرداخته تا آنکه نقد وجودش بی غش و تمام عیار بلکه سراپا نور گردید. زمانیکه استاد او سید برهان الدین در سنه 638 هجری قمری، برحمت حق پیوست، مولانا در قونیه بر مسند ارشاد و تدریس متمکن گردیده به تربیت مستعدان همت گماشت، مریدان بسیار بر وی گرد آمدند و پروانه وار در اطراف شمع وجودش می گردیدند و حضرتش را پیشوای دین و مفتی شریعت و راهنمای طریقت می شناختند.
مولانا مدتی به سنت جد و پدر، هم در مدرسه بتدریس فقه و دیگر علوم اسلامی می پرداخت وهم برسم زهد پیشگان آنزمام مجالس وعظ منعقد می نمود. همه روزه طلب گاران علم که بگفته دولتشاه سمرقندی عدة شان به چهار صد میرسید متناوبا در مدرس و محضرش برای استفاده حاضر می شدند و بهمین صورت وصیتش در اطراف جهان منتشر گردید.
زمانیکه مولانا سرگرم تدریس مدرسه بود و فتوای شرعی می نوشت و مردم به علوم ظاهر و زهد و ریاضت او فریفته شده بخدمت و دعای وی تبرک می جستند که ناگهان آفتاب عشق و شمس حقیقت پرتوی بر آن جان پاک افگند. آن طوفان عظیم که این اوقیانوس آرام را متلاطم ساخت، شمس الدین محمد تبریزی، ژولیده پیری از پیران صوفیه بود که نفس گرم و جاذبه ای قوی و بیان موثر داشت.
شمس تبریزی، 26 جمادی الآخر، سال 642 بقونیه رسید و در یک مجلس چنان مولانا را مجذوب و فریفتة خود ساخت که منبر و محراب و حوزة درس و مسند ارشاد را رها کرده به شمس تسلیم شد.
بر حسب روایت سلطان ولد پسر مولانا، در ولد نامه که گفته است، عشق مولانا به شمس الدین مانند جستجوی موسی است از خضر که با مقام شامخ رسالت و رتبة کریم باز هم مردان خدا را طلب می کرده.
شمس الدین به مولانا چه آموخت و چه فسون ساخت که او از همه چیز و همه کس گذشته خود را نیز در قمار محبت باخت، بر ما مجهول است، ولی نقل کننده گان متفق اند که مولانا پس از شناخت با شمس، روش خود را بدل ساخت و بجای قیل و قال مدرسه و اهل بحث و جدل، گوش به نغمة جانسوزنی و ترانة دلنواز رباب نهاد، با اینکه قبلا شب تا به صبح در نماز بود و هر سه روز یکبار روزه میگرفت. چیزیکه مولانا را از همه رسیدگان جهان ممتاز می سازد همین تحول روحانی است که در پیوستن به پیر تبریزی برای او پیش آمد.
در دست همیشه مصحفم بود
در عشق گرفته ام چغانه
اندر دهنی که بود تسبیح
شعر است و دو بیتی و ترانه
شاگردان، یاران، مریدان و حتی عوام قونیه با چشمهای غرض آمیر به شمس الدین می دیدند و از تغیر روش مولانا خشمگین شدند. بالاخره شمس پس از شانزده ماه از گفتار و رفتار ایشان که او را ساحر و جادوگر می خواندند، رنجیده، بی خبر از دیگران، پنهان شد و برفت.
مولانا در طلب شمس افتاد و پس از جستجوی بسیار خبر یافت که گمشده او در دمشق است. مولانا نامه ها و پیام متواتر فرستاد و غزلهای سوزناک سروده، بخدمت شمس ارسال نمود.
بروید ای حریفان بکشید یار مارا
به من آورید آخر صنم گریز پارا
به ترانه های شیرین به بهانه های زرین
بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را
وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم
همه وعده مکر باشد بفریبد او شمارا
دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون
بزند گره بر آب او و ببندد او هوارا
به مبارکی و شادی چو نگار من در آید
بنشین نظاره می کن تو عجایب خدارا
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان
که رخ چو آفتابش بکشد چراغ ها را
برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من
برسان سلام و خدمت تو عقیق بی بها را
آن نامه های منظوم که قدیمترین اشعار تاریخی مولاناست، در دل شمس اثر بخشیده متمایل گردید که بار دیگر عنان مهر بسوی آن عاشق دلسوخته بتابد. مریدان و یاران مولانا هم که در نتیجه غیبت شمس الدین و دلتنگی مولانا از فیض دیدار و حلاوت گفتار و ذوق تربیت او بی بهره مانده، مورد بی عنایتی شیخ خود واقع گردیده بودند، از کرده پشیمان گشته،خواهش بازگشت شمس را نمودند. مولانا فرزند خود سلطان ولد را بدمشق فرستاد و شمس بقونیه بازگشت.
آب زنید راه را هین که نگار می رسد
مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد
راه دهدی یار را آن مه ده چهار را
کز رخ نور بخش او نور نثار می رسد
مولانا از دیدن شمس خاطرش چون گل شگفت. مریدان و یاران مولانا نیز پوزش ها کردند. مولانا چندی با پیر تبریزی صحبت داشته و گاهی هم با او به صحرا رفته و خوش شور و غوغائی داشتند، ولی رفته رفته باز مریدان و یاران مولانا و خواص و عوام قونیه درخشم آمده بدگوئی آغاز کردند، مولانا را دیوانه و شمس را جادوگر خواندند.
ظاهرا، علت بدگوئی های مریدان و یاران و هیجان عوام آن بود که مولانا پس از اتصال به شمس ترک وعظ و تدریس گفته به شنیدن ساز و آواز و رقص نشست و جامه و دستار بزرگان و دانایان را به جامه فقیرانه و کلاه بشمی بدل کرد و شب و روز به وجد و سماع پرداختند.
مولانا، مریدان قدیم خالص داشت که بعضی از بلخ در رکاب پدرش به قونیه آمده بودند و او را عالم ربانی و پیشوای بحق و شیخ راستین می دانستند. پس از آمدن شمس الدین و انقلاب حال مولانا، دست شان از دامان شیخ شان کوتاه ماند و این امر آنانرا بدشمنی شمس وا میداشت.
بروایت سلطان ولد، پسر مولانا، چون مریدان و یاران و بستگان مولانا به انتقام کمر بستند، پیر تبریزی دل از قونیه برکند و مصمم شد که چنان رود که دیگر خبرش هم بدور و نزدیک نرسد. این سخن را با سلطان ولد، مشورت کرد و ناگهان از میان همه گٌم شد و انجام کارش معلوم نشد.
بعد از ناپدید شدن شمس، مولانا در جوش و خروش و میان امید و نومیدی سرگردان بود و در آرزوی شمس می سوخت و قوالان را می فرمود تا سرود عاشقانه می گفتند و شب و روز به سماع اشتغال داشتند و بیشتر غزلیاتش در فراق شمس است.
مولانا که از بدگوئی های یاران و مریدان و عوام افسرده خاطر شده بود و ضمنا در طلب شمس بود، برای یافتن یار گمشده رهسپار شام گردید. مولانا هم چنان در دمشق مجلس سماع و رقص ساز کرد و پیوسته با فغان و زاری، شمس تبریزی را از هرکوی و برزن می جست ولی نمی یافت و اشعار غم انگیز می سرود.
چون کوشش مولانا بجائی نرسید، نا چار با جمع مریدان به قونیه باز گشت اما بعد از چند سال بار دیگر روی به دمشق نهاده ماها را در شام به جستجو گذرانید ولی این بار بصورت قطع از یافتن شمس نا امید گشت و به قونیه بازگشت. بقول سلطان ولد، اگرچه مولانا شمس را بصورت در دمشق نیافت ولی به معنی در خود یافت.
بعد از بازگشت در قونیه، مولانا به تربیت و اصلاح مردم پرداخت و به جدیت تمام به ارشاد مشغول شد.
مولانا که در علم و عرفان به مقام عالی رسیده بود، در حالیکه او خود نیز به ارشاد و تربیت مصروف بود، پیوسته یکی از یاران نزدیک را به دستگیری و ارشاد انتخاب می نمود و بار اول صلاح الدین فریدون زرکوب قونوی را منصب شیخی و پیشوائی داد اما یاران و پیروانن مولانا بجز او هیچکس را به پیشوائی قبول نمی کردند و شیخ صلاح الدین را که به گفته بعضی مردی بیسواد و در بازار قونیه بزرکوبی زندگی می نمود برای دستگیری و راهنمائی سزاوار نمی دیدند و بار دیگر فرمان مولانا را قبول نکردند و بدشمنی صلاح الدین برخاستند. مولانا، صلاح الدین را عنایت فرمود و بحدی بر او لطف نمود که پیوستگان و فرزندان خود را فرمان داد تا دست نیاز در دامن وی زنند و از لطف زیاد بر صلاح الدین، دختر وی را برای سلطان ولد، عقد بست. صلاح الدین بعد از دو سال، سخت مریض شد و در سنه 657 وفات نمود.
بعد از فوت صلاح الدین، توجه مولانا به حسام الدین چلبی، معروف به ابن اخی ترک معطوف شد و او را منصب شیخی داد. حسام الدین از نخبه مریدان مولانا بود که در زهد و تقوا و معرفت دارای مقام بلند و در رعایت احکام شریعت بی نهایت محکم بود.
محبت و لطف مولانا به چلبی بدرجة بود که او را بر فرزندان خود ترجیح می داد. یاران و مریدان هم پیشوائی چلبی را با کمال میل پذیرفتند و در پیشگاه او سر تسلیم نهادند.
بهترین یادگار ایام صحبت مولانا با حسام الدین چلبی، نظم مثنوی معنوی است که یکی از شاهکاریهای ادبی بزبان دری فارسی بشمار می رود و بزرگترین و عالیترین اثر متصوفة اسلامی می باشد.
آورده اند که چلبی شبی در خلوت از مولانا درخواست کرد که کتابی بطرز منطق الطیر عطار یا الهی نامه سنائی (حدیقه) بنظم آرد. مولانا فی الحال از سر دستار خود ورقی بیرون کرد که هجده بیت از آغاز دفتر نخستین مثنوی بر آن نوشته بود، و بدست او داد:
بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هرکسی که دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من بهر جمیعتی نالان شدم
جفت بد حالان و خوش حالان شدم
هرکس از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سرمن از نالة من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانک نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
جذب و کشش حسام الدین بار دیگر دریای طبع مولانا را به جنبش در آورد و شور و شوق دیگر داد. شبها حسام الدین در محضرش می نشست و مولانا به بدیهة خاطر شعر می سرود و حسام الدین می نوشت. وقتی دفتر اول مثنوی به انجام رسید، همسر حسام الدین وفات نمود و شیخ حسام الدین را خیلی پریشان خاطر کرد و چونکه طبع معراج مولانا مشتری نمی دید، دو سال در نظم مثنوی تاخیر افتاد.
صحبت مولانا با شیخ حسام الدین پانزده سال دوام داشت و یاران و مریدان نیز از صحبت آن بزرگواران فوائد زیاد می بردند و به شوق تمام به خدمت هر دو مسابقت می ورزیدند. مولانا هم از زحمت ناقصان تا حدی آسوده خاطر و گرم صحبت با چلبی بود و شعر می سرود. یاران و مریدان هم پروانه وار گرد شمع وجودش می گردیدند که ناگاه آن توانای عالم معنی مریض شد و در بستر افتاد.
طبیبان کوشش زیاد نمودند مولانا را از مرگ نجات دهند اما حکم خداوند (ج) این بود که مولانا برحمت او برسد. مولانا در نزدیکی غروب، روز یکشنبه پنجم ماه جمادی الآخر سال 672 هجری قمری درسن شصت و هشت سالگی برحمت حق پیوست.
می گویند که در شب آخر حیاتش که مرض مولانا سخت شده بود، سلطان ولد هردم بیتابانه بسر پدر می آمد و مولانا این غزل را گفت:
رو سر بنه ببالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی جهان فانی را ترک گفت و بخداوند(ج)، ذات الهی که آرزوی رسیدن و پیوستن داشت، پیوست. مولانا علاوه از هدایائی عالی ادبی، شعری، درس عفت، عطوفت، انسانیت، اخلاق و معنویت به جامعة خود و به بشریت سپرد و همه را به اخلاقیکه در ذات انسان باید جستجو گردد، رهنمون ساخت.
مولانا در پی دانش، دانشیکه بشریت در نور آن با اخلاق معنوی و انسانی زندگی نماید، بود. او به پروردگار یگانه عقیده داشت، با پیروان دیگر ادیان لطف و محبت و دوستی می نمود و با این گفته همنوا بود که "من مثل تو نیستم و مثل تو دعا نمی توانم، اما من در کنار تو دعا می خوانم، برای یافتن حق، یعنی خدای واحد".
در جهان ما که جوامع و ملت های دارای عادات، اخلاق و ارزشهای معنوی مختلف وجود دارند به تفاهم و قبول ارزشهای دیگران و احترام به آنها که در راس اخلاق انسانی است، نیز ضرورت دارند.
ادبیات، اخلاق و معنویت که از مولانا به بشریت به هدیه رسیده است، جوامع انسانی را برای زندگی نیک با همی راهنمائی می نماید. تاریخ بشریت ختم نشده است و ما در پایان تاریخ بشریت نیستم، لذا بشریت به شناخت و ارزشهای دیگران و آنچه مولانا به ما به هدیه گذاشته است، ضرورت شدید دارد.
در تشییع جنازة مولانا، مسلمانان قونیه از خورد و بزرگ حاضر شدند. یهودان و عیسویان آن شهر که صلح جوئی و نیک خواهی وی را آزموده و دیده بودند، همراه با اهل اسلام شیون می کردند. زمانیکه از یهودان و عیسویان پرسیدند که: شمارا با مولانا چه تعلق بوده است؟ گفتند: اگر مولانا شما را شیخ، راهنما، پیشوا و مقتدی بود، ما را هم همان بود. او در قلب ما حرمت بس بزرگ بجا مانده است.
شیخ صدرالدین ابوالمعانی محمد بن اسحاق قونوی از بزرگان علمای تصوف و مشاهیر شاگردان شیخ محی الدین عربی، بر مولانا نماز گزارد و از شدت بیخودی و درد پس از سلام، از هوش برفت. جنازة مولانا را بحرمت تمام بر گرفته و در ارم باغچة در جاییکه پدر بزرگوارش (سلطان العلما) مدفون است، بخاک سپردند.
بروایت افلاکی، قاضی سراج الدین ابوالثنا محمد بن ابوبکر ارموی که یکی از بزرگان علمای آن زمان بود، در برابر تربت مولانا، این بیت ها را خواند.
کاش آنروز که در پای تو شد خاراجل
دست گیتی بزدی تیغ هلاکم بر سر
تا در این روز جهان بی تو ندیدی چشمم
این منم بر سرخاک تو که خاکم بر سر
مآخذ : سايت سرنوشت
Gepost door Ebrahimi A op zondag, januari 20, 2008 0 reacties
zaterdag 19 januari 2008
بخش هشتم آفتاب عشق: دیدار دوباره مولوی و شمس
سعید حقیقی | ||
آب نمایی با شمایل شهر تاریخی قونیه در ترکیه |
در برنامه هشتم، بازگشت دوباره شمس به قونیه را در ادامه داستان زندگی خداوندگار بلخ دنبال می کنیم.
شمس تبریزی پس از شانزده ماه موانست با مولانا، عاقبت بر اثر سورفتارهای مردم قونیه، به ویژه مریدان مولانا با او، این شهر را ترک می گوید و به جانب حلب می رود.
شیخ پرنده
این گونه رفتار از فردی چون شمس بعید نمی نماید؛ چرا که او به "شیخ پرنده" مشهور است و نمی تواند در یک محل مدت زیادی مسکن گزیند.
ولی این بار شیخ پرنده نه به دلیل بی قراری های روحی خود، بلکه با توجه به وضعیت مولانا مجبور به فرار می شود.
احمد ضیا رفعت، استاد دانشگاه کابل می گوید: "شمس در یافته بود که انتقادات مریدان از مولانا به این دلیل است که مولانا الفت بی حدی به شمس پیدا کرده و از منبر دور شده است. شاید شمس برای این که مولانا را از این انتقادات بری کند، تصمیم به رفتن از قونیه می گیرد و بدون اینکه مولانا را خبر کند از آن شهر بیرون می شود."
مولانا پس از رفتن شمس، نه تنها قرار و آرام نمی گیرد، بلکه پیوسته در جستجوی شمس است و در فراق او شعر می گوید و بیتابی می کند.
اسطوره عشاق
دکتر عبدالکریم سروش، اندیشمند و مولوی شناس ایرانی، اشتیاق مولانا به شمس را چون اشتیاق عاشق به معشوق می خواند.
او می گوید: "این ترک ناگهانی و افتادن در این فراق، مولانا را سخت پریشان کرده بود. روزها چون شب بر او تاریک شده بود، به هیچ کس روی خوش نشان نمی داد. همه همّ او براین شده بود تا شمس را دوباره بازگرداند. ابیاتی که در دیوان شمس در این خصوص آمده به درستی احوال آن روزگار مولانا را نشان می دهد. دقیقاً همان احوال داستانی و اسطوره ای که در قصه ویس و رامین، وامق وعذرا و دیگر عشاق خواندیم، دوباره تکرار می شود. منتها این بار میان مردی حدودا چهل ساله که صفت عاشقی دارد و مردی دیگر در حدود شصت سال که صفت معشوقی دارد."
مولوی برای اینکه شمس را دوباره به قونیه برگرداند، برای او نامه ها می نویسد، نامه هایی به نظم و نثر.
گنج عجایب
داستان عشاق دقیقاً همان احوال داستانی و اسطوره ای که در قصه ویس و رامین، وامق وعذرا و دیگر عشاق خواندیم، (در مورد شمس و مولانا) دوباره تکرار می شود. منتها این بار میان مردی حدودا چهل ساله که صفت عاشقی دارد و مردی دیگر در حدود شصت سال که صفت معشوقی دارد دکتر سروش |
از این نامه های حزن آلود و مملو از خواهش و تمنا برای برگشت یار سفر کرده، در حال حاضر چهار نامه باقی مانده است:
ای خدایی که در ازل بوده است
حی و دانا و قادر و قیوم
نور او شمع های عشق فروخت
تا که شد صد هزار سر معلوم
از یکی حکم او جهان پر شد
عاشق و عشق و حاکم و محکوم
در طلسمات شمس تبریزی
گشت گنج عجایبش مکتوم
که از آن دم که تو سفر کردی
از حلاوت جدا شدم چون موم
همه شب همچو شمع می سوزم
زآتشش جفت و زنگبین محروم
هان عنان را بدین طرف برتاب
زفت کن پیل عشق را خرطوم
بی حضورت سماع نیست حلال
همچو شیطان طرب شده مجروم
یک غزل بی تو هیچ گفته نشد
تا رسید آن مشرفه مفهوم
رفیع جنید می گوید شمس فردی غریب در روزگار خود بود که تنها مولوی او را به درستی می شناخت |
تاریخ نگاران عمدتا به این جانب موضوع توجه نکرده اند و بیشتر به ارادت مولوی به شمس پرداخته اند.
رفیع جنید، شاعر و نویسنده، می گوید شمس فردی غریب در روزگار خود بود که تنها مولوی او را به درستی می شناخت.
او می گوید: " اگر ما قایل به این مسئله ایم که دیدار این دو، دیدار دو عاشق یا دیدار دو معشوق است، پس این از وضعیت یک اتفاق معمولی بالاتر است و فراق این دو نیز تاثیر همگونی بر هردو داشته است. "
در جستجوی شمس
بی قراری ها و گوشه گیری های مولوی عاقبت سبب می شود که مریدان و شاگردان مولوی از آنچه با شمس کرده اند، پشیمان شوند و به جستجوی شمس برآیند.
به گفته دکتر حسن کرت، مجالس مولوی و شمس چنان آکنده از تعالیم روحانی بود که کمتر کسی جواز حضور در این مجالس را می یافت |
مولانا به اینگونه دوباره به مصاحبت شمس تبریزی می رسد و نسبت به این رویداد بسیار خرسند است.
چهار یار همدل
دکتر حسن کرت، استاد دانشگاه در آنکارا، می گوید مجالس مولوی و شمس چنان آکنده از تعالیم روحانی بود که کمتر کسی جواز حضور در این مجالس را می یافت.
او می افزاید: " فقط سلطان ولد و صلاح الدین زرکوب اجازه حضور در این خلوت ها را داشتند و آنها یک گروه چهار نفری متفق و همدل را ایجاد کرده بودند، که در این مجالس به جز از این چهار تن به کس دیگری اجازه داده نمی شد که شرکت کند."
ولی این صحبت ها و همنشینی ها دیری نمی پاید و دوباره آتش دشمنی ها افروخته می شود و در نتیجه شمس یک بار دیگر از نظر ها پنهان می شود.
ولی این بار شمس چنان ناپدید می شود که دیگر کسی از او اثری نمی یابد.
در بخش نهم از سرگذشت خداوندگار بلخ، به غیبت دوباره شمس می پردازیم.
Gepost door Ebrahimi A op zaterdag, januari 19, 2008 0 reacties