• بازگشت به صفحه اصلی
  • maandag 21 januari 2008

    حقايق درمورد مولانا

    شمارى از سروده هاى تركى مولانا 11.04.2006 03:30 سؤزوموز- مهران بهارى ٢٧ كؤچ آيي، ٢٠٠٥ ? تويوق ايلىه مولانا جلال الدين محمد بن بهاء‌الدين محمد بن حسيني الخطيبي بکري معروف به مولوي بلخي يا ملاي روم، از نوابغ جهان اسلام٫ بزرگترين شاعر عرفاني مشرق زمين، برجسته ترين سخن پرداز وحدت وجودي تمام اعصار، يکي از انسانهاى عالي مقام جهان، در شمار اولياء و داراى بلندترين مقامات در ارشاد فرزند آدمي دانسته شده است. اين عارف بزرگ يکي از برگزيدگان نامي دنياي بشريت در وسعت نظر، بلندي انديشه، بيان ساده و دقت در خصال انساني بشمار رفته استּ پديده نادره اى چون "مولانا جلال الدين محمد بلخى رومى" كه منحصرا انسان و انسانيت را ترنم نموده بىشك فراتر از قيدهاى نژادى٫ ملى٫ زبانى٫ اعتقادى و زمانى است. مولانا از آن همه انسانهاست و آثارش جزء گرانبهاترين ميراث مشترك بشريت بشمار مىآيد. جلال الدين محمد در افغانستان به دنيا آمد، در تركيه رشد يافته فقيهي عاليمقام شد و در حلقه آذربايجانيان پيرامونش مبدل به مولاى رومى گشتּ وي آفتاب درخشان فرهنگ عرفاني و معنوي جهان تركى و اسلام، كشورهاى تركيه و افغانستان، فخر آذربايجان و خراسان، از بزرگترين شاعران درجه اول زبان و ادبيات فارسى-تاجيكى و از پيشگامان تركىسرائى در غرب آسيا است. خلقهاى فارس و تاجيك به حق مىبايست بر خود ببالند كه چنين ابرانسانى٫ با آنكه خود فارس-تاجيك نبود، ديوان كبير و قران ناطق را به زبان ايشان سروده است. همچنانكه خلق ترك (تركيه) به سبب روى آورد مولانا به سرزمين جنت نشان آناتولي و با آغوش باز پذيرفتن وى و همچنين قرار داشتن كعبه عاشقان در اين ديار بر خود مىبالد و خلق ترك (آزربايجان) نيز به سيماهايى چون شمس تبريزى كه زاينده مولوى عارف و حسام الدين چلبى اورموى ملقب به ابن اخى ترك كه سبب بلا واسطه آفرينش مثنوى اند، به حق مباهات مىنمايد (١). هدف از تحرير اين نوشته٫ بررسى وابستگى تبارى مولانا و كوشش بيهوده و غيرممكن در جهت گنجانيدن وى در چهار چوب تنگ تعلقات ملى-قومى نيست، بلكه نگاهى است به برخى از اشعار تركى مولانا كه در چاپهاى ايرانى آثار وى و بررسيهاى محققين فارس مسكوت گذارده مىشوند. زبان مولانا فارسى زمانى زبان ادبى آسياى جنوب غربى در منطقه اسلامى بوده استּ مولانا نيز ترجيح مىداده به زبانى كه جهان اسلام آن را بهتر مىفهمد بنويسد. ايندو، سبب اصلى فارسى نويسى وى بوده استּ مولانا از شعراى درجه اول شعر فارسى و از اعاظم ادب آن بشمار مىرودּطريقت مولويه نيز كه بعدا توسط جانشينش حسام الدين چلبى اورموى و فرزندش سلطان ولد بنيادگزارده شد، تا ديرزماني به عنوان ممثل و نماينده زبان و ادب فارسى در آسياى صغير عمل نموده است. با اينهمه در كنار آثار مولانا (و سلطان ولد) به فارسى٫ آثارى از ايشان به زبانهاى عربى ادبى (فيه مافيه) و نيز اشعارى به ترتيب مقدار به زبانهاى عربى عامى٫ تركى و يونانى محاوره اى آناتولى قرون وسطي در دست است كه برخى از آنها تدقيق و چاپ شده اند. آثار يوناني مولانا روابط مولانا با يونانيان آناتولي بسيار خوب بوده، بارها همران خانواده خود در صومعه يونانى "اگيوخاريتونا" حاضر گرديده و ضمن گفتگو با راهبه هاى اين صومعه به عبادت پرداخته است. حتى ادعا شده كه مولانا مطالعاتى در زمينه زبان يونان باستان داشته و به شكلى عالى بر زبان يونانى مسلط بوده است. به همه حال آنچه قطعى است اينكه رومى و فرزندش سلطان ولد علاوه بر زبان تركى، هر دو زبانهاى فارسى و عربى و يونانى نيز مىدانسته و اشعارى به اين زبانها سروده اند. زبان يونانىاى كه مولانا در اشعار خود بكار برده٫ نه يوناني ادبى، بلكه زبان يونانى مردمي و محاوره اى قرن سيزده رايج در قونيه بوده است. احتمالاً بعضي از آوازهاي محلي و بومي يونانى وي را برانگيخته كه قطعاتي به اين زبان بسرايد. ابيات يونانى مولانا با جملات عربى و فارسى و كلمات تركى در هم آميخته و به الفباى عربى- تركي نگاشته شده اند. (ابيات يونانى سلطان ولد افزون تر است. در رباب نامه: ٧٧٤٥بيت فارسى٫ ١٥٧ بيت تركى٫ ٣٥ بيت عربى و ٢٢ بيت يونانى موجود است). در مورد آثار يونانى مولانا و تاثير پذيرى وى از فلسفه و فرهنگ يونانى تاكنون آثار متعددى از جمله از طرف خانم ليانا ميستا كيدو مترجم مثنوى به يونانى چاپ شده است. يادگارهاى تركي مولانا مولانا زبان مادريش تركى را نيز در آثار خويش بكار گرفته استּرومى و فرزندش ? گر چه اساسا نوشته ها و سروده هايشان را به سنت ادبى عصر خود، به فارسى بر قلم آورده اند- به نهضت تركى نويسى در آناتولى پيوسته و از خود اشعار پندآميز و راهنماى سروده شده به تركى در خطاب مستقيم به توده هاى مردم و نيز ملمعاتى به زبانهاى عربى٫ تركى و يونانى بيادگار گذارده اند. ابيات تركي و يونانى سلطان ولد افزون تر از مولانا است. اشعار تركي: آنچه از اشعار مولوي به زبان تركي در ميان آثار وى و به طور پراكنده تا به امروز حفظ شده و بدستمان رسيده است، بسيار كمتر از آن چيزي است كه در بعضى از تذكره‌ها و ديوانهاى شعراي پيشين به آنها اشاره شده است. به عنوان نمونه ديوان كبير كه اثرى به فارسى است علاوه بر اشعارى به عربى و يونانى، داراى حدود ٢٠٠ بيت تركى (غزل٫ قطعه٫ تك بيتى٫ و ملمع) نيز مىباشد. اشعار تركى اى كه در پايان ديوان كبير آمده اند٫ تاكنون در دبوانهاى چاپ ايران وارد نشده اند. ملمعات تركي: مولانا برخى از اشعار ليريك و غزليات خويش را به شكل ملمعاتى با مهارت آميخته شده از عربى و فارسى و تركى و ارمنى بوجود آورده است. اين ملمعات كه در نظر اول٫ آشفته و غيرقابل درك به نظر مىآيند٫ كوشش وى براى بيان چند لايه اى و درك تجربه حقيقى اند. صاحبنظران، بخشهاى تركي ملمعات مولانا را نشانگر حاكميت آشكار و احاطه بدون مباحثه مولانا بر دقايق و ظرايف زبان تركي شمرده اندּ تركيبات تركي: در آثار مولانا به تعبيرات فراوان تركى شامل واژگان محاوره اى٫ نقل قولهاى تركى و خطابهايى به تركان نيز برخورد مىشودּ كلمات تركي: بخشي از كلمات تركى آثار مولانا، كلمات تركي خودى شده موجود در زبان فارسى هستند كه بويژه در زبان اغلب مولفين فارس كه در تماس با تركان بوده اند يافت مىشوندּ (شمار اينگونه واژگان تركي موجود در زبان فارسي و لهجه هاي گوناگون آن تا بيست هزار تخمين زده ميشود)ּ(٢)ּگستره اين كلمات همه لايه هاى گوناگون ذخيره لغوى زبان تركى، از واژگان تركى ادبى، باستانى، لهجه اى و محاوره اى را در بر ميگيرندּ مولانا در ميان كلمات و ابيات تركى خود، واژه هايى مربوط به لهجه تركي اى كه زبان مادرى اش بوده و در تركى آسياى صغير مرسوم نبوده اند مانند بايراشماق٫ بوْلماق٫ گميشمك٫ قيغيرماق٫ اؤكوش٫ گؤيچه?ك٫ دئييش و غيره را نيز بكار برده است. برخى از اين واژه ها مانند واژه چيكگنه به معنى كوچولو، امروز نيز عينا در زبان تركى آذرى (لهجه هاى آذربايجانى و خراسانى) رايج اند. (٣) تعبيرات تركي: ادعا شده است كه مولانا در اشعار فارسي خود، بياني تركي داشته ، تركي انديشيده و فارسي سروده است و در اين ميان بسياري از اصطلاحات تركي را به فارسي برگردانده استּحتى محمد خولوصى در كتاب يئددى اؤيوت (ترجمه تركي مجالس سبعه) مىگويد كه اصل مجالس سبعه، خطابه و وعظهاى هاى مولانا به مردم قونيه به زبان تركي است كه از سوى كاتب به زبان فارسي ترجمه شده استּ او اين ادعاى خود را بر كيفيت ادبي بسيار پائين و آشفتگى عبارات و اسلوب موجود در اين اثر، كه به هيچ وجه با فصاحت و كتابت مولانا قابل جمع نيستند مستند مىسازدּ ديوان كبير تركي در برخي منابع از ديواني بزرگ به زبان تركي و همچنين اشعار تركى منتسب به مولانا سخن مىرودּ سامى نيهات بانارلي در كتاب "رسيملي تورك ادبياتي تاريخي" از مولوي به شكل نخستين كسي در آناطولي كه ديوان بزرگي به تركي ترتيب داده است ياد مىكندּ دكتر ح. محمدزاده صديق"دوزگون" در كتاب سيري در اشعار تركي مكتب مولويه به اين نكته اشاره كرده و مىگويد اين ديوان حاوي اشعار پر طنين و پر شوري - بخشي از آن سروده شده در وصف ائمه اطهار - بوده و صوفيان و دراويش ابيات آن را به صورت ترجيع‌بند تضمين و در محافل مجالس خود اجرا مى نموده اندּ وى با اشاره به تاثيرپذيرى شعراي آذربايجان و ترك زبان از مولانا اضافه مىكند كه پس از مولانا، بسيارى مانند باقى از شعراى بزرگ دربار عثمانى بر اشعار تركي مولانا نظيره ها گفته آنها را تضمين و استقبال كرده اندּ او، پيدايش مكتب مولويه در ميان دراويش را نيز گواهى بر وجود ديوان كبير تركي شمرده استּ البته همه اين ادعاها و ملاحظات، محل مباحثه جدى بوده و بى شك محتاج به اثبات علمى و ادله محكم اندּ(٤) بنا به همين مولف، "غريبي" شاعر و ناثر آذربايجاني عهد شاه تهماسب صفوى در كتاب "تذكره مجالس شعراي روم" خود كه به زبان تركي و در تبريز تأليف نموده است، ذكر و توضيحات مفصلي از مولانا و هم مطلبي در باره اشعار تركي وي دارد: "اعلم المحققين و افضل العارفين؛ فريد المله و الدين مولانا جلال الدين قدس سره" دورور كى عجم ويلايتلرينده "ملاي روم"و روم ايقليمينده "موولانا خونكار"دئوم (؟) ايله مشهور و معروفدور. اولدورور سردفتر-ى اهل-ى كيتاب سيرر-ى گوفتاريندا عاجيزدير فوهوم ּּּּּ قارامان ويلايتينده و قونييه شهه?رينده واقيع اولموشدور و مرقد-ي پورنورلارى همان آندادير. مؤولويلر خانقاهي و مواليلر زييارتگاهيدير ...... بو موختصر اول طوطي-يى شكريستان-ى حقيقت(ين) ايسم-ى شريفي ايله قيليندي..... و توركي اشعاريندان بو مطلع و حوسن-ى مطلع، دوازده ايمام عּ(ين) اووصافين (دا) يازديغي بندلرندير: (از اشعار تركى مولوي، مطلع زير از ابياتي است كه در اوصاف دوازده امام سروده است): اولار كيم بنده-يى خاص-ى خودا?دير٫ موحيبب-ى خاندان-ى موصطفا?دير. حقيقت كعبه?سينين قيبله گاهى٫ ايمام و پيشواميز مورتضا?دير. و بو بئيت داخي درويشلر پندي ايچون اول بولبول-ى گولوستان-ى ايره?م(ين) نوطق-ى جانبخشيندن واردير كه اهل-ى گوفتار، اشعارلارينا بو بيئت ايله رؤونق وئريب، ترجيع بند قيلميشلاردير: (و اين بيت مخصوصاً از جهت پند درويشان از بلبل گلستان ارم و نطق جانبخش او آمده است كه اهل گفتار ، اشعار خود را با اين بيت رونق داده و ترجيع بندهايي باآن ساخته اند). دينمه٫ گؤزه?ت٫ باخما٫ چاپار قوشما هئچ! ريند-ى جاهان اول٫ يورو، توخونما٫ گئچ! بررسيهايى در باره اشعار تركى مولانا: در باره آثار توركى مولانا٫ تركولوگها و زبانشناساني مانند پرفسور دورفر، سالئمان٫ يالت كايا، منصوراوغلو و كؤپرولو٫ تحقيقاتى و از تركهاى ايران پرفسور ح. م. صديق٫ پروفسور ج. هئيت و از تركمنها نيز نوشته هائى دارند. با اينهمه متاسفانه تاكنون نه تمام اشعار و ابيات و نه تمام كلمات و تعبيرات تركى مولانا يكجا گردآورى و به لحاظ ادبي و زباني تدقيق نشده اندּ برخى از آثارى كه به سروده هاى تركى مولانا پرداخته و يا به آن اشاراتى كرده اند به قرار زيراند: - Şerefettin Yaltkaya, Mevlana?da T?kelimeler ve ş‏iirler, T?t Mecmuasi, 1934, cilt IV, s 111-167 - Mecdut Mansuroğlu, Mevlana Celaleddin Rumi?de T?Beyit ve İbareler. T?li Araş‏tı‎rmaları‎‎ Y‎IL 1954. - ural-Altaische Jahrbucher: mawlawi Turkische Verse: von mecdut mansuroglu (istanbul). Wiesbaden ? 1960. - Salemann, Noch einmal die Selschukischen Verse, Melanges, Asiatiques, X, ilave 222-237 - Abd? G?#8206;ınarlı‎. Mevl⮢ Cel⬥ddin. İnkilⰠKitabevi - Rafael Blaga, Handbook of the Iranian Peoples. - P. Burgui貥, R. Mantran: Qulques vers grecs du XIII e si裬e en caract貥s Arabs; Bruxelles, 1952. Byzantion. - Ragim Sultanov, Solva tiurkskogo proiskhozhd‍niia, Vstrecha - iu shsciesia V Mesnevi Dzhaladdina Rumi. V kn.: Voprosy iranskoi filologii, Baku, 1966, S 75-87. - Na azerb. iaz. - Fuat Bozkurt, T?in Dili - M. Fuat K?616;pr?eni Fⲩside T?surlar‎, T.M. 1942, VII-VIII, c?1-16. - İslam Ansiklopedisi, Mevlana Maddesi - برخى از آذربايجانيان پيرامون مولانا - حميد دباغى - اشعار تركي مولانا - بشنو از ياد خوش حضرت مولانا-ملاعاشور قاضي٫ بي‌بي مريم شرعي - تاريخ زبان و لهجه هاى تركى٫ دكتر جواد هئيت - سيرى در اشعار تركى مكتب مولويه- دكتر حسين محمدزاده صديق مولانا از نخستين شاعران تركىسرا در غرب آسيا بسيارى از تركولوگها و منابع گوناگون مانند دايره المعارف اسلام جلال الدين مولوى را در زمره نخستين شاعران تركى گوى آسياى صغير به شمار آورده اند. رومى و فرزندش علاوه بر پيشگامي در تركي نويسي، همچنين از پيشگامان كاربرد اوزان عروضى در شعر تركى آسياي صغير شمرده مىشوند. بواقع اهميت اشعار تركى سلطان ولد و مولانا و .... كه به لحاظ كمى در مقابل اشعار فارسىشان غيرقابل تامل اند٫ در سنت شكنى آنهاست. تا عصر مولانا زبان تركى، زبان توده مردم روستائى و طوائف در آسياى صغير و آذربايجان و زبان دولتمردان و سلاطين جهان اسلام، هنوز به عنوان زبان ادبى غالب بكار نمىرفت و در همه عرصه هاى نوشتارى، هم در ارتباطات، هم در تحريرات خصوصى و هم در دستگاه دولتى، زبان فارسي زبان حاكم بودּ مولانا زمانى به تركي نويسى آغاز كرد كه نوشتن به زبان تركي كسر شان و عيب شمرده مىشدּ اين سروده هاى تركى كه در چنين محيطى و در اوج حاكميت بىچون و چراى زبان و ادب فارسى و سنت فارسى نگارى و فارسىسرايى در غرب عالم اسلامى نگاشته شده اند٫ مانند نورى در تاريكي، آغازگر نهضت ادبى-فرهنگى تركى سرايى و رنسانس ادبى زبان تركى در آسياى صغير و آذربايجان بوده اند. همه محققان در اين امر متفق اند كه مولانا با آنكه آثار گرانقدر خود را به فارسي پديد آورد و نه به تركي، و بزرگان طريقت مولويه مانند سلطان ولد در ظهور و گسترش ادب تركي در آناتولي بسيار موثر بوده اندּ پس از مولانا و به موازات فزوني گرفتن تعداد مسلمانان ترك در آسياي صغير، بزرگان طريقت مولويه به منظور خطاب به مردم تركزبان، بيش از پيش به نظم و نثر تركي روي آوردندּ بويژه فرزند مولانا سلطان ولد، در رواج اعتقادات و آموزش عقايد متصوفانه در ميان توده هاى مردم ? به سبب زبان ساده و صميمى اشعار تركى خويش - بسيار موفق بوده است. هر چند در اشعار تركى سلطان ولد، روانى، خروش و درخشندگى همفكر و همعصر تركى سراى خود يونوس ائمره ديده نمىشود، با اينهمه آثار تركى وى تاثيرى بسيار مهم در گسترش نهضت تركىنويسى در آناتولى داشته است. در قرن ١٣ زبان بلخ، موطن مولانا تركى خراسانى بوده است ابيات تركى و ملمعات رومى از نخستين نمونه ها و قديميترين متون تركى غربى (اوغوز) و يا سلجوقى (٥)، منشاء تركى آناتولى-بالكان- قاقاووزى٫ تركى آذربايجانى- خراسانى و تركمنى و يا دقيقتر لهجه خراسانى تركى آذرى بشمار مىروند. ‌تركولوق مشهور پروفسور گرهارد دوئرفر (Prof. Dr. GERHARD DOERFER) در اثر خود بنام (T?he Folklore-Texte aus Chorasan) اشعار تركى مولانا را از محصولات ادبى تركى خراسانى قديم به شمار آورده است. مولانا از شهر بلخ آمده است. به گمان پروفسور دوئرفر٫ در قرن ١٣ و قبل از آنكه اين شهر بعدها در قرن ١٦ به تصرف تركمنها در آيد٫ زبان مردم بلخ تركى خراسانى بوده است. بنابه وى، اين اشعار بيشتر خصوصيات لهجه خراسانى زبان تركى را دارا مىباشند. اشعار تركى مولانا-سلطان ولد از نخستين نمونه هاى ادبيات ديوانى تركى در آسياى صغير اند و به تركى اوغوزى غربى مشترك قرن سيزده، قبل از تقسيم شدن آن به دو شيوه بالكان- آناتولى و آذربايخان-خراسان نوشته شده اند. در حاليكه در آثار تركى مولانا خصوصيات شيوه هاى تركى غيراوغوزى هم منعكس شده٫ در آثار سلطان ولد كه در آناتولى نشو و نما يافته است٫ هيچكدام از اين خصوصيات ديده نمىشوند. شعر تركى سلطان ولد تركى اوغوزى (آذربايجانى-آناتولى) خالص است. متاسفانه تاكنون مجموعه كامل اشعار تركى مولانا و سلطان ولد و نيز كلمات و عبارات تركى آثار اين دو در ايران چاپ نشده است. حال آنكه در مقام مقايسه، اين اشعار سلطان ولد بسيار بيشتر از تركى استانبولى به تركى آذرى امروز نزديكتراند و تركى مولانا نيز بدون مباحثه تركى خراساني است. اساسا نمىبايست فراموش نمود كه قارامان، حتى قونيه در ناحيه موسوم به هلال آذرى قرار دارد و گويش تركى رايج در آن، قبل از بسط حاكميت تركان عثمانى به اين نواحى، همان بود كه امروزه تركى آذرى ناميده مىشود. از اينرو است كه مىبايد علاوه بر سلطان ولد-مولانا، همه آثار تركى آفريده شده در هلال آذرى، اقلا تا ظهور دولت صفوى (و حتى تا سقوط دولت عثمانى) در تاريخ ادبيات تركى آذرى نيز گنجانده شوند. لهجه هاى خراسانى زبان تركى لهجه هاى خراسانى و آذربايجانى زبان تركى، دو گروه لهجه عمده شاخه شرقى اوغوز غربى را (زبان تركى آذرى امروزين را) تشكيل مىدهند. (شاخه غربى اوغوز غربى لهجه هاى آناتولى-بالكان و اوغوز شرقى به گروه لهجه هاى تركمني اطلاق مىشود)ּ شاخه شرقى اوغوز غربى و يا تركى آذرى خود شامل گروه لهجه هاى زير است: ا- لهجه هاى آذربايجانى: رايج در سراسر ايران٫ آذربايجان٫ عراق٫ تركيه٫ سوريه٫ گرجستان٫ داغستان٫ اردن٫ لبنان، افغانستانּ ب- لهجه هاى خراسانى: رايج در استانهاى خراسان شمالى، خراسان رضوى، خراسان جنوبى و مازندران و جنوب ايران (ابولوردى) ج- لهجه سنقرى: رايج در بخش ترك نشين و آذربايجانى استان كرمانشاه، شهرستان سنقرּ (بسيارى از زبانشناسان اين لهجه را جزء لهجه هاى آذربايجاني زبان تركي مىشمارند)ּ لهجه هاى خراسانى زبان تركى امروزه در شمال استان خراسان و در ناحيه كوچكى از جمهورى تركمنستان (؟) رايج است. اين گروه لهجه ها كه بعضى از خصوصيات تركى باستان را محافظه كرده است٫ داراى سه شيوه شمالى (اوزبكى اوغوزى)٫ غربى و جنوبى مىباشد. لهجه هاى خراسانى تركى (لهجه شرقى) زبان مادرى حدود ٨٪ و لهجه هاى آذربايجانى تركى (لهجه غربى) كه شامل لهجه هاى جنوب (قشقايى و غيره) نيز مىشود زبان مادرى حدود ٩٢٪ (٨٠،٥+ ١١،٥) از خلق ترك در ايران است. رابطه و نزديكى بين گروه لهجه هاى آذربايجانى و خراسانى زبان تركى در ايران٫ مانند رابطه و نزديكى بين گروه لهجه هاى كرمانجى و سورانى زبان كردى مىباشد. ادبيات تركي خراساني لهجه خراسانى زبان تركى مرحله نخست شكل گيرى زبان ادبى تركى غربى شمرده مىشود. تاريخ تركى ادبى در خراسان٫ ايران٫ آذربايجان و تركيه همه با اشعار شعراى ترك خراسان شروع مىشود. زبان ادبى تركى غربى در آغاز (قرون ،١١ ١٢ و ١٣) بر اساس اين لهجه و با آثار حسن اوغلو اسفرايني، مولانا جلال الدين رومي و ديگران به ظهور رسيده است. تركى خراسانى همچنين زبان گروههاى تركى اى بوده است كه به سبب تهديد و فلاكت مغول تحت نامهايى چون خراسانيها، پيران خراسان-خوراسان ارنلرى٫ به آذربايجان و آناتولى مهاجرت مى كرده اند (٦). بسيارى از بنيانهاى فرهنگ تركى آذربايجانى-آناتوليايى بلاواسطه با خراسان در ارتباطندּ اولين شعراى تركى گوى در آذربايجان حسن اوغلو اسفرايني (٧) و در آنادولو خوجا دخانى (٨) هر دو از تركهاى خراسان مىباشند. تصادفى نيست كه در ميان نخستين مشوقان و اشاعه دهندگان زبان و ادبيات تركى در آسياى صغير نام "خونكار حاجى بكتاش ولى خراسانى" ديده مىشود (٩)ּ اما گسترش و حاكميت لهجه تركي خراساني بر زبان ادبي-نوشتارى تركي غربى، در مدت كوتاهي متوقف و جاى خود را به لهجه آذربايجاني تركي داده استּنخستين آثار مكتوب به لهجه خراسانى تركى آذرى به قرار زير است: اشعار تركى مولانا، بخش شعرى بهجه الحقايق، كتاب الفرائض، لغت ابن مهنا (لغت نامه چهار زبانه به زبانهاى پهلوى٫ فارسى٫ عربى و لهجه خراسانى زبان تركى). چند نكته در باره نمونه هاي از اشعار تركي مولانا: ١- شعرها را، طبق باز خواني و تصحيح خود آورده امּ در اغلب منابع ايراني كه اشعار تركي مولانا در آنها نقل مىشوند، ثبت اشعار آكنده از اشتباهات و اغلاط املائي و خوانشى و گرامرى و ادبى استּ مثلا بند اول شعر اول در نوشته هاى چاپ ايران به اين شكل نقل ميشود: اوسسون وارسا اى غافل، آلدانماغيل زنهار مالا شول نسنه?يه كه سن قويوب، گئده?رسن اول گئرو قالا حال آنكه در شعر اول مصراعهاي اول و دوم هر بند، هم قافيه اند و بنابراين شكل صحيح به شكل زير است: اوسون وارسا ائى عاقيل، زينهار مالا آلدانماغيل شول نسنه?نى كيم سن قويوب، گئده?سين اول بوندا قالا همينطور در نوشته هاى چاپ ايران، اغلب بندها و ابيات شعر اول و دوم با هم در هم آميخته ميشوندּدر حاليكه در شعر اول در هر بند دو مصرع اول و دوم هم قافيه و مصرعهاى چهارم نيز بندها با هم همقافيه اندּ ولي در شعر دوم، سه مصرع اول و دوم و سوم هر بند با يكديگر هم قافيه و مصرعهاى چهارم بندها با هم هم قافيه اندּ ٢- همه اشعار با اورتوقرافي فونئتيك سؤزوموز نوشته شده اندּ ٣- در بازخوانى اشعار، صرف زمان حال اول شخص مفرد را ?همانگونه كه در لهجه هاى شمالي و شرقى تركي خراساني مرسوم است- با پسوند ?من و به شكل سئوه?رمن، ديله?رمن، گزه?رمن و ּּּּ حفظ كرده امּ معادل اين قالب در لهجه هاي معاصر آذربايجاني زبان تركي با پسوند ?ه?م و به شكل سئوه?ره?م، ديله?ره?م، گزه?ره?م و ּּּּ استּ صرف زمان حال اول شخص جمع نيز به شكل بيز فانىميز حفظ شد كه معادل بيز فانىييك در لهجه هاى معاصر آذربايجانى زبان تركي استּصرف زمان حال اول شخص جمع در لهجه هاى معاصر شمالي و شرقى خراساني زبان تركي به شكل ?ميز، -ميس و -بيز (گليرميز، ּּּ) و در لهجه هاى معاصر آذربايجاني زبان تركي ?ايك،- آك (گليريك،) استּ ٤- فعال بارماق ? همانگونه كه در لهجه هاي تركي خراسان مرسوم است- حفظ شده استּ معادل اين فعل در لهجه هاى معاصر آذربايجاني زبان تركي وارماق استּهمينطور فرمهاي قديمي كلمات آندان، آندا، شول، اول، ּּּ به همان صورت اصلي نوشته شدندּ ٤- در لهجه هاي معاصر زبان تركي ايران و آذربايجان، هر دوى كيپهاي دوم شخص شرطى و دوم شخص مضارع با يك قالب سان-سن بيان ميشوند، به عنوان نمونه "قاليرسان" هم به معني مىماني و هم به معني "اگر بماني"، "كيمسن" هم به معنى "كسى هستى" و همه به معنى "اگر كسي هستى" مىباشدּ اما در تركي آنادولو، دو كيپ متفاوت "-سان" و "-سين" براي بيان ايندو وجود داردּ"قاليرسان" به معني "اگر بماني" و "قاليرسين" به معني "مىماني"، "سن?سين" به معنى "تو هستى" و "سن?سن" به معنى "اگر تو هستى" بكار مىرودּ از آنجائيكه به گمان اينجانب، روش دوم صحيحتر بوده و بر غناي گرامري زبان تركي مىافزايد؛ از اينرو در اشعار، وجوه شرطى را با پسوند "-سان" و زمان مضارع حال را با پسوند "-سين" نشان دادمּ مثلا: گله?سن بوندا سنه يئى٫ غرضيم يوخ٫ ائشيديرسين- قالاسان آندا ياووزدور٫ يالينيز قاندا قاليرسين؟ (اگر بيائىּּּּ مىشنوى- اگر در آنجا بمانى، تنها مى مانى)ּ و يا سن?سين، كيم?سينּ(تو هستى، كه هستى)ּ ٥- پسوند "-ش" كه در افعال بايراشماق، آغلاشماق، گؤموشمك، ائريشمك، اوله?شمك و ּּּּ بكار رفته است، پسوند اسم ساز از فعل در زبان تركى است و با "ش" فارسى رابطه اى ندارد. از متون تورفان "اوروش" (نبرد)٫ كوسوش (آرزو)٫ بوسوش (غم)٫ ياراش (مناسب)٫ سيغيش (اضطراب)ּ در بعضى از افعال "ش" به عنوان پسوند تشديد و تاكيد نيز بكار مىرود. ككره?ش (تحقير كردن)٫ . استعمال پسوند ش در تمام زبانهاى تركى و در ايران بويژه در لهجه هاى قشقائي زبان تركى در جنوب ديده مىشود. ٦- من تركى و من فارسى ارتباطى با هم ندارند. مانند بد انگليسى و بد فارسى. من توركى از ريشه آلتائى بى به معنى من گرفته شده است. بى+ز=ما فرم جمع آن است. اشكال باستانى و لهجه اى اين كلمه بدين شرح است: بينگ٫ مينگ٫ مانگ٫ بين٫ مين٫ بن٫ من٫ مم. ٧- به منظور حفظ نوآنسهاي زباني و غناي اشعار، هر دو فرم دوبلتهايى مانند يالنيز-يالقيز و يئى-اييى را همزمان حفظ كردمּ (دوبلت، دو كلمه با ريشه يكسان است كه به لحاظ فرم، در دو مسير گوناگون متحول شده و هر دوى اين دو فرم متحول شده، اغلب با معانى متفاوت به طور همزمان در زبان حضور دارند) در زبان تركي معاصر، "يالقيز" بيشتر به معني تك و تنها و "يالنيز" به معني صرفا، همچنين "اييى" بيشتر به معني نيك و "يئى" به معني بهتر بكار مىرودּ توضيح چند واژه تركي مولانا: آرسلان (آرس+لان): شيرּ فرم مغولي كلمه آسلان تركيּ (آرس= در تركي قديم به معاني حيوان گوشتخوار، شغال، دله، راسو، سمور، و لان= از پسوندهاي نام حيوان در تركى، برگرفته از ريشه چيني لونگ به معني اژدها استּ تقطيع آن به صورت ار+سلان ريشه نادرست است) آرواد: همسر، زنּاز ريشه اوراگات-اوراقوت-اوراگاچ تركي قديمּ (ريشه شناسي اين كلمه بر اساس عورت عربي، ريشه شناسىاي عاميانه و نادرست است) آزيق: زاد، توشه، خوراك راه، به شكل آذوقه وارد زبان فارسي شده استּ آس: (آسي، آسسى، آسيق) : سود، منفعت، فايده آغچا=آغي+چا: پول، شئى بهادار كه براي معامله پاياپاي بكار رودּاز ريشه آغي (پارچه ابريشمي) و يا آقى (خزينه) در تركي باستانּ آغلاشماق: باهم گريستن، سوگواري گروهى آليپ=آلپ: دلار، جوانمرد، بيباك، قهرمان و ּּּּ (از همين ريشه است نام طائفه آلپاغوت ساكن در استان همدان آزربايجان) آنماق: ياد نمودن، به خاطر آوردن (از همين ريشه است آني=خاطره، آنما=يادبود، آنيت=يادمان، آنيم=يادواره،) آييتماق: گفتن، ذكر كردن، وعده دادن، پرسيدن، به گفتار آوردن (از مصدر آيماق به همين معانيּاز همين ريشه است آيديرماق، آييتيش=احوال پرسى، آييتقان=سائل، آيديق=آي+ديق=خطاب، آييق=وعده، آيتينماق، آيتيلماق، ּּּּ) اؤپگونو= اؤپوك+ون+و: اؤپوگونو- اؤپويونوּ بوسه ات راּ اؤپوك= بوسه، نوعى بوسه صميمي و پاك، كودكانه، بوسه طولاني و پر ادعا (همريشه با اؤپوش، اؤپوجوك، اؤپمك، اؤپوشمك، اؤپسه?مك)ּ ائرمك: واصل شدن، رسيدن ائريشمك: به چيزي واصل شدن اؤكوش: زياد، فراوان، بسيار (از ريشه اؤكمك به معني انباشتنּ از همين ريشه است اؤكون=توده گل و ּּּ، اؤكوم=انبوه، اؤكولگه?ن، و مصادر اؤكوشله?مك، اؤكولمك، اؤكسونمك، اؤكمكله?نمك، ּּּּهمه در رابطه با جمع نمودن و توده كردن و انباشتن و ּּּ) اؤيود: پند، نصيحت، اندرز اتمك: نوعى نان اوس: عقل، خرد، نيروي تمييز (از همين ريشه است اوسال= عقلاني، اوسچو= عقلگرا، راسيوناليست، اوسلو=باهوش) اوغور: بخت، اقبال، پيشامد خوش، مواجهه، بركت، دولت، زمان، وقت، فرصت (از همين ريشه است اوغورلو= خوش يمن، اوغورسوز= بديمن، اوغراماق= سرزدن، اوغورلاماق= بدرقه كردن، اوغراشماق= سرو كله زدن، مشغول بودن، اوغراق = محل سرزدن، پاتوق)ּ وارد زبان فارسى نيز شده است (در عبارت اوغور بخير) اوله?شمك: تقسيم كردن، پخش كردن (از همين ريشه است: اولكه = كشور، اولوس=ملت) اويخو= يوخو: خواب (از مصدور اويوماق= خوابيدنּ يوخولاماق=يوخو+لا+ماق نيز به معني به خواب رفتن است)ּ اويماق: پيروي كردن، متابعت، هماهنگي نمودن (از همين ريشه است اويسال=مطيع، اويارلاماق=انطباق، تعديل، اويوم= هماهنگى، اويغون=مناسب، اويار=o.k.) ايلتمك: بردن، رساندن، متصل كردن، آويزان كردن (١- ايليشديرمك، آسديرماق ٢- آپارماق، گؤتورمك، ايله?تمك) اييى= يئي، يئگ،: خوب، نيك (اييىليك = خوبى، نيكي، اييىمسه?ر= خوشبين) بارغيل: بروּاز مصدر بارماق به معنى رفتن (در لهجه آذربايجاني: وارماق) باى: دارا، ثروتمند ּ از همين ريشه است باييتماق، باييماق (ثروتمند شدن و ثروتمند كردن) بايراشماق: باهم جشن گرفتن، همريشه با بايرامּ باييق: حقيقت، سخن راست و اصيل بولا: اولا= باشد بولماق: پيدا نمودن، يافتن چيز موجود (پيدا نمودن چيز گمشده = تاپماق) بوندا: اين جهان (آندا= آن جهان) بيگى= گيبي= كيمي: مانند بيله: ١- همراه، با، در معيت (در اين معنى فرم اصلى آن بيرله است) ٢-حتى چئوره: پيرامون، اطراف، محيط (از مصدر چئويرمك به معني برگرداندن، به چرخش در آوردن، واژگون كردنּ همريشه با چئويري = ترجمه، تاويل، تعبير، چئوريم= انقلاب، چئوريليش=كودتا، چئوره?چي= طرفدار محيط زيست، چئوره?له?مك = محاصره كردن، چپ چئوير= زيرو رو كردن) چاخير: شراب (چاخيرچى= شراب فروش) چلب: شيخ، مولا، ،مودب، بزرگوار، سرور، خداوندּ خيصمينا: به نزديكانت (عربى) دئره?م: ديييره?م، دئييره?م (مىگويم)ּ دامو (تامو، تاماق): جهنم، از مصدر تامديماق= سوزاندن (تامدو= آتش فروزان، آتش سركش، شعله قوي) دوراق: ايستگاه، موقف (از همين ريشه است دوروم= موقعيت، دوراغان= ايستا، دوراقساما=مكث، دورغون=راكد) دورمك: گردآوري، لوله كردن، به شكل تومار پيچاندن، (از همين ريشه است دورمه?ج= لقمه بزرگ، ساندويج، دورمه و دوروم =هر دو به معناى ساندويج، به شكل ترمه وارد زبان فارسي شده است) دويماق: شنيدن، حس نمودن (از همين ريشه است دويو=حس، دويورو=اعلانيه، دويومساماق=حس كردن، دويغو=احساسات، دويغولو=با احساسات، دويغوسال=احساساتي،) ديرليك: گذران، نظم و نظام و زندگى، حيات، ماليات و خرجيּ (همريشه با ديرى، ديريليك، ديريم، ديريلمك، ديرچه?لمك و ּּּ) ديره?م: درم، درهم (واحد پول، از دراخماى يونانى) ديله?ك: آرزو، طلب، خواهش (از همين ريشه است ديله?نمك، ديله?نچي،) سئييرتمك: جهاندن، پراندن، به سرعت راندن (قوشوشدورماق، آتلاتماق، سيچراتماق) سانماق: گمان و ظن كردن (از همين ريشه است ساني= حدس و گمان، سانال=مجازي، سانري=هالوسيناسيون) سوار: سو+ار: شخص نظامي، سرباز (سوبك=سو+بك=فرمانده نظامى، در نام سوبك تكينּدر فارسى به اشتباه سبك تكين نوشته مىشود) سونمك: كش دادن و دراز كردن بدون قطع و پاره نمودن چيزي شول (شو+اول): اين، آن (اشاره به مكان و زمان نزديك) (شؤيله=شو+اؤيله=اينگونه، اينسان، شونلار=اينها، اينان) قاتى: سخت، سفت، شديد، جامد، خشن و بي رحم، تندروּ (از همين ريشه است قاتيق، قاتيلاشماق= سفت شدن) قارا (قاراق): مردمك چشمּ قاراگؤز=قاراق گؤز=گؤزون قاراغى= مردمك چشمּ مجازا نور چشمى قارينداش: همزاد، ريشه كلمه قارداش در تركى معاصرּ قامو: همه، عموميּ (فرمهاي تاريخي و لهجه اى آن: قاموق، قاميغ، قاماق، قاموغ، كاموغ، خاميخ، هامىּּּ) قاندا: در كجا، در كدام سو قايى: محكم، سفت (از همين ريشه است قاييم) قوپوز: ساز ملي ترك قوز: بچه، كوچك، زائيدن وּּּ (از همين ريشه است قوزو = بره، قوزلاق=گوسفند و بز حامله، قوزلوق=محل نگهدارى بره و ּּ) قول: بنده، عبد (قوللوق=خدمت، سرويس، قوللوقچو=خادم، قوللانماق=استفاده كردن) قيغيرماق (قاغيرماق): ذكر با صداى بلند، آواز دادن، فريادּ (همريشه با قيغيلداماق=صدا كردن نوزاد، قيغيرتي=صداي تكلم نوزاد) قيلاووز (قيلابوز): دليل، راهنما، كتاب خودآموز، به شكل قلاويز-گلاويز به زبان فارسى وارد شده است (وسيله اي براي باز كردن سوراخ در فلزات) كاني: كى+آني= كه او را كندؤز=كندي+اؤز: خويشتن كيچكينن: خرد و كوچك گؤموشمك: دفن نمودن با كمك هم (از همين ريشه است گؤمو=چيز دفن شده، گؤموت=خزينه، گؤمولو=مدفونּكؤمه?ج، كؤمور،) ما: هان!، اينك! بفرما! (ايشته!، آل!) نسنه: شئى، چيز نسنه?رمك: به چيزي دست يافتن يئى= اييي، يئگ،: بهتر، نيك، خوب (يئىله?مك=ترجيح دادن، بيزدن يئىلر=از ما بهتران، اجنه) ياراق: آمادگى، تداركات،حاضر، چيز مفيد و بدردبخور، سلاح، زره، سپر (به شكل يراق به زبان فارسى وارد شده است) يارغى: محكمه، دادگاه (از همين ريشه است يارغيلاماق=محاكمه نمودن، يارغيچ=قاضي،) يارليغاماق: عفو نمودن، ترحم كردن، رحمت يازى: دشت و صحرا يازيق: گناه و خلاف شرعى، يازيقلى=گناهكار (خلاف عرفي=سوچ، مجرم=سوچلو) يالقيز: تنها (از ريشه يالينقوس) يالينيز (يالنيز): صرفاּ (از ريشه يالينقوس) ياولاق=ياو+لاق: بد، ناشايست، بى ارزش، پست ياووز: بد، زبون، سخن درشت، بد و بيراهּ از ريشه ياو (در كلمات ياوا و در ياولاق= زشت، نامطلوب، ناخوشآيند، به درد نخور، وخيمּ به زبان فارسي به صورت ياوه وارد شده استּ همريشه با ياواش كه زبان فارسي به شكل يواش وارد شده است) نمونه هايى از اشعار تركى مولانا: ايلك قوشوق- شعر اول: اوسون وارسا ائى عاقيل Usun varsa ey Ⱪl زينهار مالا آلدانماغيل! Zinhar mala aldanmağıl شول نسنه?نى كيم سن قويوب Şol nəsnəni kim sən qoyub گئده?سين اول بوندا قالا Gedəsin ol bunda qala سن زحمتيني گؤره?سين Sən zəhmətini g?601;sin دونيا مالينى دوره?سينD?alını d?1;sin آنلار قاليرلار خرج ائديب Anlar qalırlar, xərc edib آنمايالار سنى بيله Anmayalar səni bilə سنى اونودور دوستلارين Səni unudur dostların اوغلون٫ قيزين٫ آروادلارين Oğlun, qızın, arvadların اول مالينى اوله?شه?لر Ol malını ?1;şələr حئساب ائديب قيلدان قيلا Hesab edib qıldan qıla بير دملييه آغلاشالار Bir dəmliyə ağlaşalar آندان باريب بايراشالار Andan barıb bayraşalar سنى چوخورا گؤموشوب Səni 絸ura g?#351;?r> تئز دؤنه?لر گوله گوله Tez d?601;lər g?1; g?1; قيلمايالار سنه وفا Qılmayalar sənə vəfa بونلار باي اولا، سن گدا Bunlar bay ola, sən gəda سنين اوچون وئرمه?يه?لر Sənin ?erməyələr بير پارا اتمك يوخسولا Bir para ətmək yoxsula بوگون سئوينيرسين منيم Bug?inirsin mənim وار دييه آغچام، آلتينيم Var diyə ağ硭, altınım آنمازمىسين اول گونو كيم Anmazmısın ol g?m مؤحتاج اولاسين بير پولا؟ M?c olasın bir pula اول مال دئدييين مار اولا Ol mal dediyin mar ola حاقق?ين گؤزونده تار اولا Haqq?ın g?də tar ola هرگيز مدد بولماياسين Hərgiz mədəd bulmayasın چئوره باخيب ساغا، سولا ǥvrə baxıb, sağa sola ------------------------------------------ ايكينجي قوشوق- شعر دوم: ايلتدين ايسه آندا چيراغ İltdin isə anda 穲aq اولا سنه اول خوش دوراق Ola sənə ol xoş duraq بوندا نه كيم قيلدين ياراق Bunda nə kim qıldın yaraq آندا سنه قارشى گله Anda sənə qarşı gələ مال، سرمايا قيلغيل آزيق Mal sərmaya qılğıl azıq حاقق?ا اينانيرسان باييق Haqq?a inanırsan bayıq ياپ آخيرت٫ دونيانى ييخ Yap axirət, d?#305; yıx تا ائره?سين خوش منزيلهTa erəsin xoş mənzilə چون اولا الينده ديره?م Ǽn ola əlində dirəm يئتديكجه گوج، قيلغيل كرم Yetkicə g?#305;lğıl kərəm اؤيود بودور كى من دئره?م ֹ?ur ki mən derəm دؤولت آنين اؤيود آلا D?#601;t anın ? ala آييتما مال اولدو تلف! Ayıtma mal oldu tələf حاقق مين بيرين وئره?ر خلف Haq min birinin verər xələf قيلغيل سلف! قيلما علف! Qılğıl sələf! Qılma ələf ورنه هامى ضاييع اولا! Vərnə hamı zayi ola ديله?ر ايسه?ن عئيش-ى ابد Dilər isən eyş-i əbəd قيل نه دئدييسه اول احد Qıl nə dediysə ol əhəd اوندان ديله هر دم مدد! Ondan dilə hər dəm mədəd تا ائريشه?سين حاصيلا! Ta erişəsin hasıla بئيله بويوردو لم يزل: Beylə buyurdu ləm yəzəl "بيلين منى! قيلين عمل! Bilin məni! Qılın əməl ترك ائيله?نيز طول-ى امل Tərk eyləniz tul-i əməl اويمايينيز هر باطيلا! Uymayınız hər batıla يوخسول ايسه?ن، صبر ائيله?گيل Yoxsul isən, səbr eyləgil گر باى ايسه?ن، خئير ائيله?گيل! Gər bay isən, xeyr eyləgil هر بير حالا شوكر ائيله?گيل! Hər bir hala ş?ləgil حاقق دؤندوره?ر حالدان حالا Haq d?#601;rər haldan hala دونيا او?نون٫ آخرت او?نون D?nun, axrət onun نئعمت او?نون٫ مئحنت او?نون Ne?mət onun, mehnət onun دامو او?نون٫ جننت او?نون Damu onun, cənnət onun دؤولت اونون كاني بولا D?#601;t onun k?ani bula حاق?دان منه نه مال گره?ك Haq?dan mənə nə mal gərək نه قيل گره?ك٫ نه قال گره?ك Nə qil gərək, nə qal gərək ديله?ييم اييى حال گره?ك Diləyim iyi hal gərək كندؤزونو بيله?ن قولا Kənd??#601;n qula اول كيم گئده اوزاق يولا Ol kim gedə uzaq yola گره?ك آزيق آلا بيله Gərək azıq ala bilə آلماز ايسه يولدا قالا Almaz isə yolda qala ائرمه?يه هرگيز منزيله Erməyə hərgiz mənzilə وئردى سنه مالى چلب Verdi sənə malı Ǧ#601;ləb تا خئيره قيلاسين سبب Ta xeyrə qılasın səbəb خئير ائيله?گيل، حاق قيل طلب! Xeyr eyləgil, Haq qıl tələb وئرمه?دن اول مالى يئله! Vermədən ol malı yelə آس ائتمه?يه مالين سنين As etməyə malın sənin خوش اولمايا حالين سنين Xoş olmaya halın sənin نسنه?رمه?يه الين سنين Nəsnərməyə əlin sənin گر سونمه?دينسه ال اله Gər s?01;dinsə əl ələ من بير بيچاره ائى ايلاه! Mən bir bi硲ə ey İlah ياولاق چوخ ائيله?ديم گوناه Yavlaq 篸 eylədim g? يازيقلاريمدان آه، آه! Yazıqlarımdan ah ah ما شرح ائده?م، گلمز ديله Ma şərh edəm gəlməz dilə ائى شمس، ديله حاق?دان حاق?ي! Ey Şəms, dilə Haq?dan Haq?ı بيز فانىبيز ، اولدور باقى Biz fanibiz. Ol?dur baqi قامولار او?نون موشتاقى Qamular O?nun muştaqı تاخوده?كو (؟) كيمين اولا! Taxudəki (?) kimin ola ------------------------------------------ كيچكينن اوغلان٫ هئى بيزه گلگيل! Ki竩nən oğlan, hey bizə gəlgil داغلاردان داشدان٫ هئى بيزه گلگيل! Dağlardan daşdan, hey bizə gəlgil آى بيگى سندين٫ گون بيگى سنسين Ay bigi səndin, g?i sənsin بيمزه گلمه! بامزه گلگيل! Biməzə gəlmə, baməzə gəlgil كيچكينن اوغلان٫ اوتاغا گيرگيل! Ki竩nən oğlan, otağa girgil يولو بولمازسان٫ داغلاردان گزگيل! Yolu bulmazsan, dağlardan gəzgil اول چيچه?يى كيم، يازىدا بولدون Ol 穧əyi kim yazıda buldun كيمسه?يه وئرمه! خيصمينا وئرگيل! Kimsəyə vermə, xısmına vergil ------------------------------------------ گله?سن بوندا سنه يئى٫ غرضيم يوخ٫ ائشيديرسين Gələsən bunda sənə yey, qərəzim yox, eşidirsin قالاسان آندا ياووزدور٫ يالينيز قاندا قاليرسين؟ Qalasan anda yavuzdur, yalınız qanda qalırsın چلب?يندير قامو ديرليك٫ چلب?ه گل! نه گزه?رسين؟ Ǧ#601;ləb?indir qamu dirlik, Ǧ#601;ləb?ə gəl nə gəzirsin چلبى قوللارين ايسته?ر٫ چلبى?نى نه سانيرسين؟ Ǧ#601;ləbi qulların istər Ǧ#601;ləb?ini nə sanırsın نه اوغوردور٫ نه اوغوردور٫ چلب آغزيندا قيغيرماق Nə uğurdur, nə uğurdur Ǧ#601;ləb ağzında qığırmaq قولاغين آچ! قولاغين آچ! بولا كى آندا دويارسين Qulağın a笠qulağın a笠bola ki anda duyarsın ------------------------------------------ اگر يئىدير قارينداش٫ يوخسا ياووز Əgər yeydir qarındaş, yoxsa yavuz اوزون يولدا سنه بودور قيلاووز Uzun yolda sənə budur qılavuz چوبانى برك توت! قوردلار اؤكوشدور ǯbanı bərk tut, qurdlar ?#351;d?r> ائشيت مندن قارا گؤزوم٫ قارا قوز! Eşit məndən qara q?, qara quz اگر تات?سان و گر روم?سان و گر تورك Əgər Tatsan, vəgər Rumsan, vəgər T?br> زبان بىزبانان را بياموز! Zəbani bizəbanan ra biyamuz ------------------------------------------ اوخچولاردير گؤزلرى٫ خوش نسنه?دير اول قاشلارى Ox絬ardır g?#601;ri xoş nəsnədir ol qaşları اؤلدوره?ر يوز سوارى٫ كيمدير بو آليبپ آرسالان؟ ֬d?1;r y?#601;ri kimdir bu Alıp Arsalana ------------------------------------------ از ملمعات تركي-فارسي مولانا دانى كه من به عالم٫ يالنيز سنى سئوه?رمن چون در برم نيايى٫ اندر غمت اؤله?رمن من يار باوفايم٫ بر من جفا قيليرسين گر تو مرا نخواهي، من خود سني ديله?رمن روئى چو ماه دارى٫ من شاددل از آنم زان شكرين لبانت٫ بير اؤپگونو ديله?رمن. تو همچو شير هستى ٫ منيم قانيم ايچه?رسين٫ من چون سگان كويت٫ دنبال تو گزه?رمن فرماى غمزه ات را٫ تا خون من نريزد ورنه سنين اليندن من يارغي‌يا بارارمن هر دم به خشم گويى: بارغيل منيم قاتيمدان! من روى سخت كرده٫ نزديك تو دورارمن روزى نشست خواهم٫ يالقيز سنين قاتيندا هم سن چاخير ايچه?رسين٫ هم من قوپوز چالارمن روزى كه من نبينم آن روى همچو ماهت جانا! نشان كويت٫ از هر كسى سورارمن آن شب كه خفته باشى٫ مست و خراب و تنها نوشين لبت به دندان٫ قاتى قايى يارارمن ماهى چو شمس تبريز٫ غيبت نمود و گفتند: از ديگرى نپرسيد٫ من سؤيله?ديم٫ آرارمن ------------------------------------------ ماهست نمىدانم٫ خورشيد رخت يانه بو آيريليق اودونا٫ نئجه جيگريم يانه؟ مردم ز فراق تو٫ مردم كه همه دانند عئشق اودو نهان اولماز٫ يانار دوشه?جك جانه سوداى رخ ليلى٫ شد حاصل ما خيلى مجنون كيمى واوئيلا٫ اولدوم گينه ديوانه صد تير زند بر دل٫ آن ترك كمان ابرو فيتنه?لى آلا گؤزلر٫ چون اويخودان اويانه ائى شاه شجاع الدين٫ شمس الحق تبريزى! رحمتدن اگر نولا٫ بير قطره بيزه دامه؟ ------------------------------------------ مرا ياريست ترك جنگجويى كه او هر لحظه بر من ياغى بولغاى هر آن نقدى كه جنسى ديد با من ستاند او ز من تا چاخير آلغاى بنوشد چاخير و آنگه بگويد: تلا لالا تلا ترلم٫ تلا لاى گل ائى ساقى٫ غنيمت بيل بو دم?نى! كه فردا كس نداند كه نه بولغاى الا ائى شمس-ى تبريزى نظر قيل! كه عشقت آتش است و جسم ما ناى ------------------------------------------ اى ترك ماه چهره! چه گردد كه صبح تو آيى به حجره من و گويى كه : گل برى!؟ تو ماه تركى و من اگر ترك نيستم دانم به اين قدر كه به تركيست آب سو آب حيات تو گر ازين بنده تيره شد تركى مكن به كشتنم اى ترك ترك خو رزق مرا فراخى از آن چشم تنگ توست اى تو هزار دولت و اقبال تو به تو مكش از بهر خون من اى آرسالان قيليچ عشقت گرفته جمله اجزام مو به مو نام تو ترك گفتم از بهر مغلطه زيرا كه عشق دارد صد حاسد و عدو گؤيچه?ك باخيشلارين بر ما فسون بخواند اى سيز ديشى تو سئىره ك و دسيز ديش هانى بيجو (؟) تكتور شنيده ام از تو و خاموش مانده ام غماز من بس است در اين عشق رنگ و بو ------------------------------------------ رسيد تركم با چهره اى گل وردى٫ بگفتمش: چه شد آن عهد؟ گفت: اول واردى بگفتمش كه: يكى نامه اى بدست صبا بدادم اى عجب آورد؟ گفت: گؤسته?ردى بگفتمش چرا به يكه آمدى اى دوست؟ سئييرتدى يولداشيم يولدا٫ ائردى ------------------------------------------ من كجا، شعر از كجا؟ ليكن به من در مىدمد آن يكي تركي كه آيد، گويدم: هئي كيمسين؟ ------------------------------------------ يا اوحدالجمال٫ يا جانيم مىسين؟! تو از عهد من اى دوست مگر ناديمسين؟ قد كنت تحبنى٫ فقل: تاجيك?سين واليوم هجرتنى٫ فقل: سن كيمسين؟ ------------------------------------------ آن ترك سلامم كند و گويد "كيمسين" گويم كه "خمش كن كه نه كي دانم ني بي ------------------------------------------ گفتم فضولى من: اى شاه خوش و روشن! اين كار چه كار تست؟ كو سنجر؟ كو قوتلو؟ مست است دماغ من، خواهم سخنى گفتن تا باشم من مجرم، تا باشم يازيقلى ------------------------------------------ آن پسر پينه دوز٫ شب همه شب تا به روز بانگ زند چون خروس: اسكى پاپوچ كيمده وار؟ ------------------------------------------ اوزون ائى يار-ى رؤوحانى وئرير ايسسى كيمى جانى سنين اول اييىلييين هانى؟ اگر من متهم باشم؟ ------------------------------------------ به صلح آمد آن ترك تند و عربده جو گرفت دست مرا و گفت: تانرى يارليغاسين ------------------------------------------ آييتديم: بگيم٫ تانرى اوچون بو بنده?نى آزاد اؤپتور يئرى كؤب سؤيله?مه! آخر اين چه نادانى است؟ ------------------------------------------ (١)- مولانا از اين دو ترك آذربايجاني حيات خويش به شكل گل (شمس الدين تبريزى) و گلاب (حسام الدين چلبي اورموى) ياد كرده استּاساسا مولانا محصور در محيطى آذربايجاني بوده و آذربايجانيان مهر خود را بر خلقت اسطوره مولانا زده اند: شمس الدين تبريزى (زاينده مولاناى عارف)، اخى ترك حسام الدين چلبى اورموى (آفريننده مولاناى شاعر و عامل نگارش مثنوى و ּּּ اولين جانشين وى)، شيخ نصيرالدين محمد خوئى (انديشمند آذربايجاني ملقب به اخي ائوره?ن، موسس جريان پيش علوى اخوت- فتوت (از غلات شيعه) در آناتولى يعنى تشكيلات اخيان روم (قارداشلار-برادران)، اهل شهر خوى آذربايجان كه در عصر سلاجقه روم به آسياى صغير مهاجرت كرده بودּنام اخيان و شخص اخى ائوره?ن در ماجراى قتل شمس تبريزي نيز به ميان كشيده شده است)، سراج الدين اورموى (فقيه روشنفكر قونيه كه چتر حمايت خود را بر مولانا و آئين سماع و موسيقى گشود)، بدرالدين تبريزى (اولين آرامگاه مولانا، كعبه عاشقان تحت نظارت معمار دوره سلجوقى و شيميدان مشهور آذربايجانى بدرالدين تبريزى و در زمان سلطان ولد و از طرف عارف ترك آذربايجاني حسام الدين چلبى اورموى ساخته شده است)، شهاب الدين سهروردى، ּּּּ تنها شمارى از آذربايجانيان پيرامونى حيات مولانا هستندּ (٢)- آقاى صفا از محققين نژادپرست و قوميتگرايان افراطى فارس، در صفحه ٣١٤ از جلد سوم كتاب تاريخ ادبيات در ايران (نام اين كتاب اشتباه است، درست آن مىبايد تاريخ ادبيات فارسي مىشد) در اشاره به واژگان تركي آثار مولانا چنين مىگويد: در رباب نامه سلطان ولد پسر مولوى ٥٦١ بيت شعر تركى و در ديوان او و همچنين ديوان كبير مولانا ابيات متعدد تركى و در مثنوى مولوى كلمات بسيار تركى بكار رفته است و اين نيست مگر تاثير مستقيم حكومت تركان در طول قرن پنجم و ششم هجرى و سپس استيلاى مغول و تاتار كه بدبختانه در روزگاران بعد نيز تا ديرگاه با غلبه و استيلاى زبان تركى در سازمانهاى كشورى و لشكرى ايران همواره بود. به همين سبب است كه با همه كوششهايى كه شده است٫ بر اثر مقاومت گروه بزرگ از گندمنمايان جو فروش٫ هنوز واژه هاى بسيار تركى كه معادل فارسى آنها را به آسانى مىتوان يافت٫ در زبان فارسى باقى است و معلوم نيست آنها را بيادگار كدام دسته از وقايع خوب يا بد نگاهبانى مىكنند!. (٣)- در لهجه هاى خراسانى زبان تركي معاصر، چيستاني بدين شكل وجود دارد: كيشگينه قازان، آشي مزه?لي؟ يانيت - گيرده?كانּ(ديگ كوچولو، غذايش لذيد؟ جواب - گردو)ּ معادل اين كلمه در زبانهاى ديگر تركى چنين است: كيچكينه (تركى تاتارى)٫ كيسكينه (تركى باشقوردى)٫ كيچكينه?گه (تركى اوزبكى)٫ كيچيك كينه (تركى اويغورى)٫ كيسكينه٫ كيشكن تاى (تركى قزاقى)٫ كيچينه?كى٫ كيچينه (تركى قرقيزى). (٤)- داده هاى اين پاراگراف را از كتاب زير نقل كرده ام: "نگاهى نوين به تاريخ ديرين تركهاى ايران"ּ تاليف محمد رحمانى فر، نشر اختر، ١٣٧٩ ּ تبريزּ مشخصات كتاب دكتر محمدزاده صديق چنين است: "سيري‌ در اشعار تركى مكتب‌ مولويه‌"ּ چاپ‌ اول‌ ٦٩ּ مولف‌ در اين‌ كتاب‌ پس‌ از ذكر مقدمه‌اي‌ در باب‌ ?زبان تركى?، ?اقوام‌ ترك‌?، ?تركان‌ در خدمت‌ اسلام‌? و... به‌ شرح‌ زندگي‌ و شخصيت‌ مولوي‌ پرداخته‌ و نمونه‌هايي‌ از اشعار فارسي‌ و تركى مولوي‌ را آورده‌ است‌. درج‌ و شرح‌ اشعار تركى مولوي‌ و درج‌ شرح‌ حال‌ و اشعار تركى پيرو مولانا از ديگر بخش‌هاي‌ كتاب‌ است‌. (٥)- بعضا به شاخه غربي تركي اوغوزى يعنى تركى تركيه-بالكان و تركى آذربايجان-خراسان يكجا تركى سلجوقى گفته مىشود. اين دو، گرچه به لحاظ ادبى و سياسى يعنى به سبب داشتن دو خط و ادبيات مستقل و نيز زبان دولتى بودن، دو زبان مستقل به حساب مىآيند٫ اما از جهت زبانشناسى دو لهجه بسيار نزديك يك زبان به شمار مىروند. به زبان تمام اقوام اوغوز در دوره و قلمرو سلجوقيان نيز، تركى سلجوقى گفته شده است. در قرون بعد اين نام با اصطلاح تركمن كه به اوغوزهاى مسلمان اطلاق مىشد عوض گرديد. (سلجوقيان كه نام خود را از فرمانده ارتش دولت اوغوز يانغو سلجوق بيگ گرفته اند٫ بين قرون ١١ تا ١٤ ميلادى امپراتورى وسيعى از تركستان تا درياى مديترانه تشكيل داده بودند). (٦)- آبدالان روم (اوروم آبداللارى) كه مهر خود را بر امر تشكل هويت و فرهنگ تركى آسياى صغير و جنوب غربى اروپا زده اند٫ عمدتا درويشان و غازيان توركمان- تورك (آذربايجانى و خراسانى) بودند كه در قرون ١١-١٣ از آذربايجان و خراسان با نام "خراسان ارنلرى" و "خويلولار" و... به آناتولى روى آورده اند. اين توركمانان (تركان آذرى) كه از پيشگامانشان "سارى سالتوق" (از خراسان)٫ "بابا الياس" (از خراسان)٫ "آبدال موسى" (از خوى)٫ "گئييكلى بابا" (از خوى)٫ "شيخ بوزاغى" (از مرند)٫ "حاجى بكتاش" (از خراسان) ٫ اخى ائوره?ن (از خوى) و .... اند در فتح ممالك بيزانس بدست تركان و گسترش اسلام در آناتولى و بالكان پيشگام بوده و اشتراك داشته اند. (٧)- حسن اوغلو: شاعر بزرگ و صوفى حروفى ترك٫ "شيخ عزالدين اسفراينى خراسانى" متخلص به "حسن اوغلو" در تذكره هاى قديمى و نيز تاريخ ادبيات آذربايجان از موقعتيى استثنايى برخوردار است. او به عنوان پيشگام و يكى از مهمترين شعرايى كه به زبان تركى آذرى سروده اند و يا حتى موسس زبان شعرى تركي آذرى پذيرفته شده است. (٨)- خوجا دخانى خراسانى: نخستين نماينده ادبيات ديوانى و كلاسيك تركى در آسياى صغير و همچنين آغازگر شعر غيردينى تركى در آناتولى بشمار مىرودּ وى اصلا از تركهاى خراسان مىباشد ּ (٩)- حاجى بكتاش ولى نيشابورى: داعى باطنى٫ قديس٫ فيلسوف٫ ولى و انسانگراى بزرگ از تركان نيشابور خراسان استּ طريقت علوى (غلات شيعه) "بكتاشيه" منتسب به وى بوده و در اطراف شخصيت وى تشكل پيدا كرده است. به باور تركان علوى (قزلباش و بكتاشى)٫ "حاجى بكتاش ولى" و "شاه اسماعيل ختايى" دو پير-رهبر تركى مىباشند كه در راه تاسيس اتحاد تركان اوغوز غربى مجاهدت نموده اند. "حاجى بكتاش" به احتمال بسيار با "مولانا" در ارتباط بوده و هر دو به يقين از يكديگر خبردار بوده اند ("حاجى بكتاش" با دو شخصيت تاريخساز ترك آذربايجانى-خراسانى ديگر نيز ٫ "اخى ائورن خويى" متوفى به سال ١٢٦٠ و "بابا الياس خراسانى" متوفى در نيمه دوم قرن سيزده ميلادى در آسياى صغير ملاقات نموده است) . گئرچه?يه هو!!!

    نمونه هائی از اشعار توركی مولانا

    نمونه هايى از اشعار تركى مولانا:

    ايلك قوشوق- شعر اول: اوسون وارسا ائى عاقيل

    Usun varsa ey âqil زينهار مالا آلدانماغيل! Zinhar mala aldanmağıl شول نسنه­نى كيم سن قويوب Şol nəsnəni kim sən qoyub گئده­سين اول بوندا قالا Gedəsin ol bunda qala سن زحمتيني گؤره­سين Sən zəhmətini görəsin دونيا مالينى دوره­سينDünya malını dürəsin آنلار قاليرلار خرج ائديب Anlar qalırlar, xərc edib آنمايالار سنى بيله Anmayalar səni bilə سنى اونودور دوستلارين Səni unudur dostların اوغلون٫ قيزين٫ آروادلارين Oğlun, qızın, arvadların اول مالينى اوله­شه­لر Ol malını üləşələr حئساب ائديب قيلدان قيلا Hesab edib qıldan qıla بير دملييه آغلاشالار Bir dəmliyə ağlaşalar آندان باريب بايراشالار Andan barıb bayraşalar سنى چوخورا گؤموشوب Səni çuxura gömüşüb تئز دؤنه­لر گوله گوله Tez dönələr gülə gülə قيلمايالار سنه وفا Qılmayalar sənə vəfa بونلار باي اولا، سن گدا Bunlar bay ola, sən gəda سنين اوچون وئرمه­يه­لر Sənin üçün verməyələr بير پارا اتمك يوخسولا Bir para ətmək yoxsula بوگون سئوينيرسين منيم Bugün sevinirsin mənim وار دييه آغچام، آلتينيم Var diyə ağçam, altınım آنمازمىسين اول گونو كيم Anmazmısın ol günü kim مؤحتاج اولاسين بير پولا؟ Möhtac olasın bir pula اول مال دئدييين مار اولا Ol mal dediyin mar ola حاقق´ين گؤزونده تار اولا Haqq’ın gözündə tar ola هرگيز مدد بولماياسين Hərgiz mədəd bulmayasın چئوره باخيب ساغا، سولا Çevrə baxıb, sağa sola ------------------------------------------ ايكينجي قوشوق- شعر دوم: ايلتدين ايسه آندا چيراغ İltdin isə anda çiraq اولا سنه اول خوش دوراق Ola sənə ol xoş duraq بوندا نه كيم قيلدين ياراق Bunda nə kim qıldın yaraq آندا سنه قارشى گله Anda sənə qarşı gələ مال، سرمايا قيلغيل آزيق Mal sərmaya qılğıl azıq حاقق´ا اينانيرسان باييق Haqq’a inanırsan bayıq ياپ آخيرت٫ دونيانى ييخ Yap axirət, dünyanı yıx تا ائره­سين خوش منزيلهTa erəsin xoş mənzilə چون اولا الينده ديره­م Çün ola əlində dirəm يئتديكجه گوج، قيلغيل كرم Yetkicə güc, qılğıl kərəm اؤيود بودور كى من دئره­م Öyüd budur ki mən derəm دؤولت آنين اؤيود آلا Dövlət anın öyüd ala آييتما مال اولدو تلف! Ayıtma mal oldu tələf حاقق مين بيرين وئره­ر خلف Haq min birinin verər xələf قيلغيل سلف! قيلما علف! Qılğıl sələf! Qılma ələf ورنه هامى ضاييع اولا! Vərnə hamı zayi ola ديله­ر ايسه­ن عئيش-ى ابد Dilər isən eyş-i əbəd قيل نه دئدييسه اول احد Qıl nə dediysə ol əhəd اوندان ديله هر دم مدد! Ondan dilə hər dəm mədəd تا ائريشه­سين حاصيلا! Ta erişəsin hasıla بئيله بويوردو لم يزل: Beylə buyurdu ləm yəzəl "بيلين منى! قيلين عمل! Bilin məni! Qılın əməl ترك ائيله­نيز طول-ى امل Tərk eyləniz tul-i əməl اويمايينيز هر باطيلا! Uymayınız hər batıla يوخسول ايسه­ن، صبر ائيله­گيل Yoxsul isən, səbr eyləgil گر باى ايسه­ن، خئير ائيله­گيل! Gər bay isən, xeyr eyləgil هر بير حالا شوكر ائيله­گيل! Hər bir hala şükr eyləgil حاقق دؤندوره­ر حالدان حالا Haq döndərər haldan hala دونيا او´نون٫ آخرت او´نون Dünya onun, axrət onun نئعمت او´نون٫ مئحنت او´نون Ne’mət onun, mehnət onun دامو او´نون٫ جننت او´نون Damu onun, cənnət onun دؤولت اونون كاني بولا Dövlət onun k’ani bula حاق´دان منه نه مال گره­ك Haq’dan mənə nə mal gərək نه قيل گره­ك٫ نه قال گره­ك Nə qil gərək, nə qal gərək ديله­ييم اييى حال گره­ك Diləyim iyi hal gərək كندؤزونو بيله­ن قولا Kəndözünü bilən qula اول كيم گئده اوزاق يولا Ol kim gedə uzaq yola گره­ك آزيق آلا بيله Gərək azıq ala bilə آلماز ايسه يولدا قالا Almaz isə yolda qala ائرمه­يه هرگيز منزيله Erməyə hərgiz mənzilə وئردى سنه مالى چلب Verdi sənə malı Çələb تا خئيره قيلاسين سبب Ta xeyrə qılasın səbəb خئير ائيله­گيل، حاق قيل طلب! Xeyr eyləgil, Haq qıl tələb وئرمه­دن اول مالى يئله! Vermədən ol malı yelə آس ائتمه­يه مالين سنين As etməyə malın sənin خوش اولمايا حالين سنين Xoş olmaya halın sənin نسنه­رمه­يه الين سنين Nəsnərməyə əlin sənin گر سونمه­دينسه ال اله Gər sünmədinsə əl ələ من بير بيچاره ائى ايلاه! Mən bir biçarə ey İlah ياولاق چوخ ائيله­ديم گوناه Yavlaq çox eylədim günah يازيقلاريمدان آه، آه! Yazıqlarımdan ah ah ما شرح ائده­م، گلمز ديله Ma şərh edəm gəlməz dilə ائى شمس، ديله حاق´دان حاق´ي! Ey Şəms, dilə Haq’dan Haq’ı بيز فانىبيز ، اولدور باقى Biz fanibiz. Ol’dur baqi قامولار او´نون موشتاقى Qamular O’nun muştaqı تاخوده­كو (؟) كيمين اولا! Taxudəki (?) kimin ola ------------------------------------------ كيچكينن اوغلان٫ هئى بيزه گلگيل! Kiçkinən oğlan, hey bizə gəlgil داغلاردان داشدان٫ هئى بيزه گلگيل! Dağlardan daşdan, hey bizə gəlgil آى بيگى سندين٫ گون بيگى سنسين Ay bigi səndin, gün bigi sənsin بيمزه گلمه! بامزه گلگيل! Biməzə gəlmə, baməzə gəlgil كيچكينن اوغلان٫ اوتاغا گيرگيل! Kiçkinən oğlan, otağa girgil يولو بولمازسان٫ داغلاردان گزگيل! Yolu bulmazsan, dağlardan gəzgil اول چيچه­يى كيم، يازىدا بولدون Ol çiçəyi kim yazıda buldun كيمسه­يه وئرمه! خيصمينا وئرگيل! Kimsəyə vermə, xısmına vergil ------------------------------------------ گله­سن بوندا سنه يئى٫ غرضيم يوخ٫ ائشيديرسين Gələsən bunda sənə yey, qərəzim yox, eşidirsin قالاسان آندا ياووزدور٫ يالينيز قاندا قاليرسين؟ Qalasan anda yavuzdur, yalınız qanda qalırsın چلب´يندير قامو ديرليك٫ چلب´ه گل! نه گزه­رسين؟ Çələb’indir qamu dirlik, Çələb’ə gəl nə gəzirsin چلبى قوللارين ايسته­ر٫ چلبى´نى نه سانيرسين؟ Çələbi qulların istər Çələb’ini nə sanırsın نه اوغوردور٫ نه اوغوردور٫ چلب آغزيندا قيغيرماق Nə uğurdur, nə uğurdur Çələb ağzında qığırmaq قولاغين آچ! قولاغين آچ! بولا كى آندا دويارسين Qulağın aç, qulağın aç, bola ki anda duyarsın ------------------------------------------ اگر يئىدير قارينداش٫ يوخسا ياووز Əgər yeydir qarındaş, yoxsa yavuz اوزون يولدا سنه بودور قيلاووز Uzun yolda sənə budur qılavuz چوبانى برك توت! قوردلار اؤكوشدور Çobanı bərk tut, qurdlar öküşdür ائشيت مندن قارا گؤزوم٫ قارا قوز! Eşit məndən qara qözüm, qara quz اگر تات´سان و گر روم´سان و گر تورك Əgər Tatsan, vəgər Rumsan, vəgər Türk زبان بىزبانان را بياموز! Zəbani bizəbanan ra biyamuz ------------------------------------------ اوخچولاردير گؤزلرى٫ خوش نسنه­دير اول قاشلارى Oxçulardır gözləri xoş nəsnədir ol qaşları اؤلدوره­ر يوز سوارى٫ كيمدير بو آليبپ آرسالان؟ Öldürər yüz suəri kimdir bu Alıp Arsalana از ملمعات تركي-فارسي مولانا دانى كه من به عالم٫ يالنيز سنى سئوه­رمن چون در برم نيايى٫ اندر غمت اؤله­رمن من يار باوفايم٫ بر من جفا قيليرسين گر تو مرا نخواهي، من خود سني ديله­رمن روئى چو ماه دارى٫ من شاددل از آنم زان شكرين لبانت٫ بير اؤپگونو ديله­رمن. تو همچو شير هستى ٫ منيم قانيم ايچه­رسين٫ من چون سگان كويت٫ دنبال تو گزه­رمن فرماى غمزه ات را٫ تا خون من نريزد ورنه سنين اليندن من يارغي‌يا بارارمن هر دم به خشم گويى: بارغيل منيم قاتيمدان! من روى سخت كرده٫ نزديك تو دورارمن روزى نشست خواهم٫ يالقيز سنين قاتيندا هم سن چاخير ايچه­رسين٫ هم من قوپوز چالارمن روزى كه من نبينم آن روى همچو ماهت جانا! نشان كويت٫ از هر كسى سورارمن آن شب كه خفته باشى٫ مست و خراب و تنها نوشين لبت به دندان٫ قاتى قايى يارارمن ماهى چو شمس تبريز٫ غيبت نمود و گفتند: از ديگرى نپرسيد٫ من سؤيله­ديم٫ آرارمن ------------------------------------------ ماهست نمىدانم٫ خورشيد رخت يانه بو آيريليق اودونا٫ نئجه جيگريم يانه؟ مردم ز فراق تو٫ مردم كه همه دانند عئشق اودو نهان اولماز٫ يانار دوشه­جك جانه سوداى رخ ليلى٫ شد حاصل ما خيلى مجنون كيمى واوئيلا٫ اولدوم گينه ديوانه صد تير زند بر دل٫ آن ترك كمان ابرو فيتنه­لى آلا گؤزلر٫ چون اويخودان اويانه ائى شاه شجاع الدين٫ شمس الحق تبريزى! رحمتدن اگر نولا٫ بير قطره بيزه دامه؟ ------------------------------------------ مرا ياريست ترك جنگجويى كه او هر لحظه بر من ياغى بولغاى هر آن نقدى كه جنسى ديد با من ستاند او ز من تا چاخير آلغاى بنوشد چاخير و آنگه بگويد: تلا لالا تلا ترلم٫ تلا لاى گل ائى ساقى٫ غنيمت بيل بو دم­نى! كه فردا كس نداند كه نه بولغاى الا ائى شمس-ى تبريزى نظر قيل! كه عشقت آتش است و جسم ما ناى ------------------------------------------ اى ترك ماه چهره! چه گردد كه صبح تو آيى به حجره من و گويى كه : گل برى!؟ تو ماه تركى و من اگر ترك نيستم دانم به اين قدر كه به تركيست آب سو آب حيات تو گر ازين بنده تيره شد تركى مكن به كشتنم اى ترك ترك خو رزق مرا فراخى از آن چشم تنگ توست اى تو هزار دولت و اقبال تو به تو مكش از بهر خون من اى آرسالان قيليچ عشقت گرفته جمله اجزام مو به مو نام تو ترك گفتم از بهر مغلطه زيرا كه عشق دارد صد حاسد و عدو گؤيچه­ك باخيشلارين بر ما فسون بخواند اى سيز ديشى تو سئىره ك و دسيز ديش هانى بيجو (؟) تكتور شنيده ام از تو و خاموش مانده ام غماز من بس است در اين عشق رنگ و بو رسيد تركم با چهره اى گل وردى٫ بگفتمش: چه شد آن عهد؟ گفت: اول واردى بگفتمش كه: يكى نامه اى بدست صبا بدادم اى عجب آورد؟ گفت: گؤسته­ردى بگفتمش چرا به يكه آمدى اى دوست؟ سئييرتدى يولداشيم يولدا٫ ائردى ------------------------------------------ من كجا، شعر از كجا؟ ليكن به من در مىدمد آن يكي تركي كه آيد، گويدم: هئي كيمسين؟ ------------------------------------------ يا اوحدالجمال٫ يا جانيم مىسين؟! تو از عهد من اى دوست مگر ناديمسين؟ قد كنت تحبنى٫ فقل: تاجيك´سين واليوم هجرتنى٫ فقل: سن كيمسين؟ ------------------------------------------ آن ترك سلامم كند و گويد "كيمسين" گويم كه "خمش كن كه نه كي دانم ني بي ------------------------------------------ گفتم فضولى من: اى شاه خوش و روشن! اين كار چه كار تست؟ كو سنجر؟ كو قوتلو؟ مست است دماغ من، خواهم سخنى گفتن تا باشم من مجرم، تا باشم يازيقلى ------------------------------------------ آن پسر پينه دوز٫ شب همه شب تا به روز بانگ زند چون خروس: اسكى پاپوچ كيمده وار؟ ------------------------------------------ اوزون ائى يار-ى رؤوحانى وئرير ايسسى كيمى جانى سنين اول اييىلييين هانى؟ اگر من متهم باشم؟ ------------------------------------------ به صلح آمد آن ترك تند و عربده جو گرفت دست مرا و گفت: تانرى يارليغاسين آييتديم: بگيم٫ تانرى اوچون بو بنده­نى آزاد اؤپتور يئرى كؤب سؤيله­مه! آخر اين چه نادانى است؟ كلمات ولغات تركي خلجي دراشعار تركي مولانا: اؤس = عقل،اوغور= بخت،ايليشديرمك(ايليشتيرمك)=وصل كردن ،متصل كردن،كؤتورمك= برداشتن،يئي= بهتر،(يئي له مك= ترجيح دادن) ، وارماق= رفتن،عزيمت كردن،بولا=اسم اشاره به نزديك(دراينجابه معناي اين باشد)،اولا= اسم اشاره به دور(دراينجا به معناي آن باشد)،بولماق=پيداكردن،بوندا=دراينجا به معناي اين جهان،اوندا=دراينجابه معناي آن جهان،بيله= همراه،باهم،ديلك= آرزو،سونمك،سونماق= لخت شدن ،تخليه شدن،خالي شدن ، قاياندا = از كدام سو،دركجا،ازكدام طريق ،قيغيرماق (قيغيرمك) = صداكردن ، قيالوق ،قيالوز=باصداي بلند فراخواندن ، كؤندوز = روز ، آفتاب ، كوللاماق=دفن كردن،خاك كردن،يازيق=حيف،مظلوم،بي گناه،ائرمك= وصل شدن،رسيدن،اتمك(اكمك،حكمك) =نان،ائره سن= توبرسي. منبع:متن اين نوشتاربه اقتباس ودخل وتصرف، از مقاله ‍»شماري ازسروده هاي تركي مولانا»نوشته ،جناب آقاي مهران بهاري

    بخش دهم آفتاب عشق: مولوی پس از شمس

    بخش دهم آفتاب عشق: مولوی پس از شمس

    سعید حقیقی


    داستان زندگی مولانا در برنامه نهم به آنجا رسید که شمس تبریزی برای بار دوم قونیه را ترک کرد، ولی این بار در سفری بی بازگشت که معلوم نیست سرنوشت او چگونه رقم خورده است.
    در این برنامه از احوال مولوی، در فراق شمس، می گوییم و اینکه پس از شمس مولانا دست ارادت به دامن یکی دیگر از یاران و همدلان خود می برد.
    بخش دهم از برنامه رادیویی آفتاب عشق
    مولوی، زمانی که از یافتن شمس در قونیه نا امید می شود، به جستجوی او به شهرهای دمشق و شام سفر می کند، به این امید که مقصود خود را در آن شهرها بیابد.
    دکتر حسن کرت، استاد دانشگاه آنکارا، می گوید: "مولانا پس از وفات یا گم شدن شمس تبریزی، چندین بار در طلب او به شام رفت تا او را بیابد."
    سرنای من ناله مکن
    زمانی که مولوی کاملا از یافتن شمس ناامید می شود، در قونیه مجالس ارشاد و سماع بر گزار می کند و به اصلاح مردم می پردازدمی گویند مولوی در دمشق مجلس سماع و رقص برپا می کرد و در طلب یار سفرکرده پیوسته شعر می گفت و بی تابی می کرد.
    چهره زرد مرا بین و مرا هیچ مگوهر چه بینی بگذر چون و چرا هیچ مگو
    دل پرخون بنگر چشم چو جیحون بنگردرد بی‌حد بنگر بهر خدا هیچ مگو
    دی خیال تو بیامد به در خانه دلدر بزد گفت بیا در بگشا هیچ مگو
    دست خود را بگزیدم که فغان از غم توگفت من آن توام دست مخا هیچ مگو
    تو چو سرنای منی بی‌لب من ناله مکنتا چو چنگت ننوازم ز نوا هیچ مگو
    گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشیگفت هر جا که کشم زود بیا هیچ مگو
    گفتم ار هیچ نگویم تو روا می‌داریآتشی گردی و گویی که درآ هیچ مگو
    همچو گل خنده زد و گفت درآ تا بینیهمه آتش سمن و برگ و گیا هیچ مگو
    همه آتش گل گویا شد و با ما می‌گفتجز ز لطف و کرم دلبر ما هیچ مگو
    مولوی پس از مدتی، که از یافتن شمس تبریزی در شام و دمشق نا امید می شود، دوباره به قونیه برمی گردد.
    سر در قدم مژده شمس
    مژده دهنده
    وقتی کسانی به مولانا بشارت یافتن شمس را می دادند، او چندان خوشحال از این خبر می شد که به مبشران و مژده دهندگان هدایای فراوانی می داد . گاهی به او می گفتند این بشارت دروغ بود و این مژده ناراست بود. مولانا می گفت چون ناراست بود این هدیه را دادم، اگر راست می بود که سر در قدم مژده دهنده می گذاشتم

    عبدالکریم سروشمشهور است که در قونیه نیز همچنان در طلب شمس دیده به راه دوخته است و خبرمرگ او را نمی خواهد بپذیرد.
    هر کسی که از شام و دمشق برمی گردد، مولوی سراغ شمس را از او می گیرد. می گویند بسیاری از فرصت طلبان به جهت خوشی دل مولوی خبرهای دروغ از دیدار با شمس نقل می کردند و از مولوی هدایا می گرفتند.
    دکتر عبدالکریم سروش، دانشمند و مولوی شناس نام آشنای معاصر، در این مورد می گوید: "وقتی کسانی به مولانا بشارت یافتن شمس را می دادند، او چندان خوشحال از این خبر می شد که به مبشران و مژده دهندگان هدایای فراوانی می داد . گاهی به او می گفتند این بشارت دروغ بود و این مژده ناراست بود. مولانا می گفت چون ناراست بود این هدیه را دادم، اگر راست می بود که سر در قدم مژده دهنده می گذاشتم."
    مولوی در طلب شمس، بر اساس اسناد تاریخی، چهار بار به دمشق سفر می کند و هربار نیزنا امید به قونیه بر می گردد.
    سرانجام، زمانی که مولوی کاملا از یافتن شمس ناامید می شود، در قونیه مجالس ارشاد و سماع بر گزار می کند و به اصلاح مردم می پردازد.
    مسافرت عقلانی
    استاد بدیع الزمان فروزانفر، مولوی شناس فقید، در کتاب مولوی، در مورد این برهه از زندگی خداوندگار بلخ، چنین می نگارد:" در حقیقت دوره آشفتگی و انقلاب و سرگرمی مولانا از انوار معانی و حقایقی که در وجود شمس می یافت مسافرتی عقلانی بود که مولانا از آن سفر با دلی لبریز از حقیقت و وجودی ممتلی از لطف ذوق باز آمد و نتایج این سیر را به رشته ی الفاظ کشیده به رسم ارمغان در دامن روزگار افشاند و بریاران معاصر و آیندگان نثار کرد."
    او نوشته است:"از این تاریخ، یعنی ۶۴۷ هجری قمری تا هنگام ارتحال ۶۷۲، مولانا به نشر معارف الهی مشغول بود ولی چون به استغراقی که در کمال مطلق و جلوات جمال الهی داشت به مراسم دستگیری و ارشاد طالبان چنان که سنت مشایخ و معمول پیران است عمل نمی کرد و پیوسته یکی از یاران گزین را بدین کار برمی گماشت."
    اما این بار یار برگزیده ای را که مولوی بجای شمس در بارگاه دل خود راه می دهد کسی نیست جز صلاح الدین زرکوب.
    احمدضیا رفعت، نویسنده و استاد دانشگاه، می گوید: "جدایی همیشگی مولانا از شمس، مولانا را در طلب محبوبی دیگر بیقرار می کند تا در چهره این محبوب نو شمس را بیابد. در این جاست که صلاح الدین زرکوب، که روزگاری را در کنار مولانا گذرانده و از وضعیت روحی مولانا خبر دارد و مولانا نیز حالات روحانی او را نیک می داند، پا پیش می گذارد و مولانا به مراد تازه ای می رسد.
    زرکوب به جای شمس
    زرکوب
    مولانا، به کوری چشم منکران حسود، دیده برصلاح الدین گماشت و همان عشق و دلباختگی ای که به شمس داشت با وی بنیاد نهاد و از آن جا که صلاح الدین مردی آرام و نرم و جذب و ارشادش به نوع دیگر بود شورش و انقلاب مولانا آرام تر گردید و از بیقراری به قرار باز آمد و برای شکستن خمار هجران شمس از پیمانه وجود او رطل های سبک می نوشید

    استاد بدیع الزمان فروزانفربا آنکه صلاح الدین مردی عامی، ساده دل و پیشه وری بود، توانسته بود جایی در دل مولانا برای خود باز کند و مولانا را شیفته خود سازد.
    از سال ۶۴۷ تا سال ۶۵۷ صلاح الدین محبوب ترین چهره در نزد مولانا بود، که شاید مولانا شمس را در این چهره می دید و دختر صلاح الدین زرکوب نیز به عقد سلطان ولد، پسر مولانا، در آمد و این رابطه معنوی به یک رابطه نسبتی نیز مبدل شد.
    شیخ صلاح الدین از مردم قونیه است، که در ابتدا به حلقه مریدان برهان الدین ترمذی، استاد مولوی، پیوست و مولوی از طریق استاد خود با صلاح الدین آشنایی پیدا کرد؛ ولی از آن جایی که پهنای افق شمس برهستی مولوی چنان گسترده بود که او به جز از شمس به کس دیگری توجه نمی کرد، صلاح الدین کمتر مورد عنایت مولوی قرار می گرفت.
    مشهور است که مولانا برای بار نخست در باغ صلاح الدین با شمس تبریزی دیدار کرد.
    استاد بدیع الزمان فروزانفر، مولوی شناس فقید، در مورد صلاح الدین زرکوب این گونه روایت می کند:" صلاح الدین مردی امی بود و روزگار در قونیه به شغل زرکوبی می گذرانید و در دکان زرکوبی می نشست و ساعتی از عمر را صرف علوم ظاهر و قیل و قال مدرسه و بحث و نظر، که به عقیده این طایفه حجاب اکبر و سد راه است، نکرده بود و حتا این که از روی لغت و عرف ادبا صحیح و درست هم سخن نمی راند و به جای قفل، قلف و به عوض مبتلا، مفتلا می گفت."
    او می گوید:"مولانا، به کوری چشم منکران حسود، دیده برصلاح الدین گماشت و همان عشق و دلباختگی ای که به شمس داشت با وی بنیاد نهاد و از آن جا که صلاح الدین مردی آرام و نرم و جذب و ارشادش به نوع دیگر بود شورش و انقلاب مولانا آرام تر گردید و از بیقراری به قرار باز آمد و برای شکستن خمار هجران شمس از پیمانه وجود او رطل های سبک می نوشید."
    شاعری پس از مرگ یار
    دیوان کبیر
    پس از مرگ شمس، مولوی به طور دقیق به سرودن شعر پرداخت. این اشعار امروز در دیوانی، که به نام دیوان کبیر یاد می شود، جمع آوری شده است

    دکتر حسن کرتبیشتر محققان و پژوهندگان احوال مولوی باور دارند که مولوی در همین زمان بیشترین غزل های خود را سرود-اشعاری که به نام شمس شهرت جهانی یافته است؛ هرچند که مولوی پیش از این نیز بار ها شعر سروده بود.
    دکتر حسن کرت، استاد دانشگاه آنکارا، می گوید:"پس از مرگ شمس، مولوی به طور دقیق به سرودن شعر پرداخت. این اشعار امروز در دیوانی، که به نام دیوان کبیر یاد می شود، جمع آوری شده است."
    ولی سوالی که ممکن است به خاطر بسیاری از دوستداران مولوی در عصر حاضر خطور کند این است که مولوی با همه مراتب بزرگی و کمال چرا همیشه در پی افرادی است که به آنها دل ببندد و از آن آنها الهام بگیرد؟
    دکتر عبدالغنی برزین مهر، استاد دانشگاه بلخ، به این نظر است که مولوی به هدف پیشبرد مقاصد روحانی خود به این افراد متوصل می شده است.
    او می گوید:"مولانا از صلاح الدین برای خود شیخ، پیشوا و پیری ساخت تا اهداف عرفانی خود را پیش ببرد. مولانا چگونه توانست ناب ترین مسایل عرفانی را در قالب ساده ترین جملات و کلمات بگنجاند و از ساده ترین مسایل برای فهماندن افکارش استفاده کند؟ بطور مثال دیدن شیر در شب تاریک، که بر مبنای مفاهیم عرفانی مولوی شیر می تواند نماد خداوند باشد، مولوی در این تمثیل می خواهد بگوید که اگر خداوند را با چشم ظاهر نگاه کنید همانند دیدن شیر در شب تاریک است، که هیچ گونه وحشتی را ایجاد نمی کند. مولانا با استفاده از مفاهیم فولکلور و عام پسند توانسته بحث های پیچیده عرفانی را مطرح کند و همین طور این مفاهیم را در وجود افرادی که به او نزدیک بودند، ببیند."
    مناسبات مولوی با صلاح الدین زرکوب نیز حسادت نزدیکان و مریدان مولوی را بر می انگیزد و سبب می شود تا صلاح الدین از توطئه برخی دشمنان مصون نباشد.
    می گویند برخی تلاش داشتند تا صلاح الدین را به قتل برسانند؛ ولی وقتی راز این خبر آشکار شد از کشتن او خود داری کردند.
    با این حال مولوی ده سال را در مصاحبت صلاح الدین سپری کرد و عاقبت رشته این پیوند نیز در سال ۶۵۷ هجری قمری با مرگ صلاح الدین زرکوب از هم گسست.
    جان پی دیده بمانده
    در دیوان شمسنزدیک به هفتاد غزل وجود دارد که مقطع آنها به نام صلاح الدین است و این نشانگر ارادت و دوستی مولوی به این یار گران ارج تواند حساب شود.
    مولوی در مرگ صلاح الدین نیز مرثیه ای سرود که از غزل های مشهور دیوان کبیر است.
    مفاهیم عرفانی
    مولانا چگونه توانست ناب ترین مسایل عرفانی را در قالب ساده ترین جملات و کلمات بگنجاند و از ساده ترین مسایل برای فهماندن افکارش استفاده کند؟ مولانا با استفاده از مفاهیم فولکلور و عام پسند توانسته بحث های پیچیده عرفانی را مطرح کند و همین طور این مفاهیم را در وجود افرادی که به او نزدیک بودند، ببیند

    عبدالغنی برزین مهرای ز هجرانت زمین و آسمان بگریستهدل میان خون نشسته عقل و جان بگریسته
    چون به عالم نیست یک کس مرمکانت را عوضدر عزای تو مکان و لامکان بگریسته
    جبرئیل و قدسیان را بال و پر ازرق شدهانبیا و اولیا را دیدگان بگریسته
    اندر این ماتم دریغا تاب گفتارم نماندتا مثالی وانمایم کان چنان بگریسته
    چون از این خانه برفتی سقف دولت درشکستلاجرم دولت بر اهل امتحان بگریسته
    در حقیقت صد جهان بودی نبودی یک کسیدوش دیدم آن جهان بر این جهان بگریسته
    چو ز دیده دور گشتی رفت دیده در پیتجان پی دیده بمانده خون چکان بگریسته
    غیرت تو گر نبودی اشک‌ها باریدمیهمچنین به خون چکان دل در نهان بگریسته
    مشک‌ها باید چه جای اشک‌ها در هجر توهر نفس خونابه گشته هر زمان بگریسته
    ای دریغا ای دریغا ای دریغا ای دریغبر چنان چشم عیان چشم گمان بگریسته
    شه صلاح الدین برفتی ای همای گرم رواز کمان جستی چو تیر و آن کمان بگریسته
    بر صلاح الدین چه داند هر کسی بگریستنهم کسی باید که داند بر کسان بگریسته
    مولوی پس از مرگ صلاح الدین با مرد دیگری مقابل می شود که برجای شمس و صلاح الدین می نشیند و مولوی به اشاره همین مرد مهم ترین و ماندگار ترین اثر خود یعنی مثنوی را می آفریند.
    دنباله داستان خداوندگار بلخ را در برنامه آینده دنبال کنید.

    قسمت نهم آفتاب عشق : تولد شمس در مولانا

    بخش نهم آفتاب عشق: تولد شمس در مولانا

    سعید حقیقی


    در بخش هشتم برنامه آفتاب عشق داستان زندگی مولانا به آنجا رسید، که بیقراری او در فراق شمس، عاقبت مریدان و شاگردان را برآن داشت تا به جستجوی شمس، به شام روند و او را دوباره به قونیه نزد مولوی بازگردانند.
    در این بخش، در ادامه داستان خداوندگار بلخ، سرنوشت رازآمیز شمس تبریزی را دنبال می کنیم.
    بخش نهم برنامه رادیویی آفتاب عشق
    بازگشت شمس به قونیه اشتیاق هم‎سخنی مولوی با او را فزونی بخشید. این بار مولانا، شیفته تر از گذشته، روزها و هفته ها را در مصاحبت با شمس سپری می کرد.
    احمدضیا رفعت شاعر و استاد دانشگاه، می گوید: "با برگشتن شمس به قونیه، این بار مولانا، شیفته تر از گذشته، با شمس در می آمیزد و بیشتر از پیش از مریدان فاصله می گیرد و بیشتر از گذشته غرق در عوالمی می شود که شمس به مولانا تلقین می کند."
    'شمس من و خدای من'
    مولانا در حالی که شیفته وار "شمس من و خدای من" می گوید، شماری از مریدان و شاگردان از مناسبات شیخ و پیشوای خود با مردی، که نسبت به دینداری او تردید دارند، عملا انتقاد می کنند .
    پیر من و مراد من درد من و دوای منفاش بگفتم این سخن شمس من و خدای من
    از تو بحق رسیده ام ای حق حقگزار منشکر ترا ستاده ام! شمس من و خدای من
    نعره ‎های و هوی من از در روم تا به بلخاصل کجا خطا کند شمس من و خدای من
    کعبه من کنشت من دوزخ من بهشت منمونس روزگار من شمس من و خدای من
    مریدان، بارها مولانا را به ترک سماع ترغیب کردند و از او خواستند تا از مجالست با شمس بپرهیزد.
    ولی مولوی به این نصایح و درخواست ها نه تنها توجهی نداشت بلکه تلاش می کرد تا مونس لحظه های عاشقانه خود را همچنان نزد خود نگهدارد.
    به این منظور مولانا، کیمیا خاتون، یکی از خویشاوندان خود را به عقد نکاح شمس در آورد.
    کیمیا خاتون
    کتاب 'مولانا جلال الدین رومی' به زبان فارسی ترجمه شده استمی گویند کیمیا خاتون، وقتی با شمس ازدواج کرد، نزدیک به شانزده سال داشت و شمس در این زمان مردی پخته سال، با عمری بیشتر از شصت سال، بود.
    حضرت وهریز، نویسنده افغان، نگاهی انتقادی به این وصلت دارد.
    او می گوید: "یک مورد که در زندگی و رابطه مولانا و شمس همیشه مرا آزار می دهد همین جاست که مولانا چرا، با آن همه بزرگی و فضل، نتوانست این مساله را برایش حل کند که به زنی دادن دختر شانزده ساله به پیرمرد شصت ساله، جفاست."
    رادیفیش، یک محقق روسی، که کتاب مولانا جلال الدین رومی را نوشته، به این موضوع به عنوان "گره گاه داستان زندگی شمس" توجه کرده است.
    این کتاب به وسیله مترجم فقید افغان، عالم دانشور، به زبان فارسی برگردان شده و اخیرا به کوشش پرویز آرزو، شاعر و نویسنده افغان، در مسکو منتشر شده است.
    آقای آرزو به نقل از کتاب مولانا جلال الدین رومی نوشته است که رادیفیش از عشق شمس به همسر جوانش سخن می گوید.
    او نوشته است: " در پاییز مجلس عروسی ساده ای بر پا کردند. کیمیا خاتون پس از عقد ازدواج با شمس تبریزی از زیر بال کرا خاتون ( همسر مولوی) بر آمد و در نیمه دوم مدرسه، در حجره شمس، سکونت گزید. شمس به کیمیا خاتون، همچون پرنده، دل بست و به او تعلق خاطرپیدا کرد. انگار می دانست که اندک زمانی با هم خواهند بود."
    عداوت پسر مولانا
    برخی از محققان به این نظر هستند که پسر بزرگ مولانا، علاء الدین، نیز به این دختر علاقمند بود و به همین دلیل میانه او با شمس دوستانه نبود.
    دکتر عبدالکریم سروش، اندیشمند و مولوی شناس معاصر، نیز چنین می پندارد: "عده ای از محققان نوشته اند که علاءالدین، پسر بزرگ مولانا، با شمس عداوت داشت و به او خصومت می ورزید. شمس از او نفرتی داشت و او نیز از شمس. گفته اند که پس از درگذشت همسر نخست مولانا و ازدواج با همسر دوم، دختری به نام کیمیا وارد خانه مولانا شد و پس از آمدن شمس به قونیه، این دختر به ازدواج او در آمد؛ اما علاءالدین محمد هم خواستار این دختر بود و گاه گاه از مقابل اتاق و یا دهلیز خانه شمس عبور می کرد و چنانچه در مقالات شمس آمده است، شمس این رفتار را بر نمی تابید و از درآمدن ناگهانی او به خانه خود نهایت نفرت و ملالت را ابراز می داشت."
    دیدار دوم مولانا با شمس برای زمانی طولانی ادامه نمی یابد و شمس بار دیگر ناپدید می شود. این بار شمس برای همیشه از نظرها پنهان می شود.
    چرا غیبت دیگر؟
    آرامگاه شمس
    به گمان من شمس، همان طور که بار اول ناپدید شده بود، بار دوم هم ناپدید شد و در نزدیکی تبریز در منطقه ای که مربوط به کشور ترکیه است آرامگاه او موقعیت دارد. احتمالا شمس از قونیه به آن جا آمده و سالها زیسته و همانجا نیز وفات یافته است

    یونس طغیاندر مورد غایب شدن دوباره شمس، سخن ها و گمان های متفاوتی وجود دارد.
    دکتر توفیق سبحانی، معاندت مریدان مولوی با شمس را دلیل این غیبت می داند.
    او می گوید: "مردم قونیه، وجود شمس را نتوانستند بپذیرند و همان بود که شمس ناگهانی غیب شد. عده ای می گویند او در همانجا کشته شد و عده ای دیگر معتقدند که از قونیه بیرون آمد و در خوی (شهری در آذربایجان ایران) وفات یافت. ولی به هر حال مردم قونیه، اطرافیان مولانا و حتی پسر مولانا، حضور او را نتوانستند تحمل کنند."
    برخی نیز مرگ کیمیا خاتون همسر شمس را انگیزه رفتن شمس از قونیه می دانند.
    دکتر پرویز آرزو، شاعر و نویسنده افغان، این دیدگاه را به نقل از رادیفیش مطرح می کند: "زمانی که مولانا و شمس برای دو روز در خانه صلاح الدین زرکوب برای سماع خلوت می کنند، در همان زمان کسی برای کیمیا خاتون، بغلاوه (یا باقلوا: نوعی شیرینی) و هندوانه می آورد و کیمیا خاتون، که به بغلاوه علاقه زیادی دارد، می پندارد که آنها را شمس فرستاده و می خورد و به دنبال آن مسموم می شود و وفات می کند."
    پرویز آرزو برخی نیز به این نظر هستند که شمس تبریزی به وسیله علاءالدین، پسر بزرگ مولوی و به همدستی شماری از مریدان او کشته می شود. می گویند انگیزه علاءالدین برای چنین اقدامی، افزون بر موضوع کیمیا خاتون، حسادت او با سلطان ولد، برادرش، نیز بوده است.
    دکترحسن کرت، استاد دانشگاه آنکارا، کشته شدن شمس را نتیجه حسادت علاءالدین به برادرش، سلطان ولد، می داند و می گوید که شمس به وسیله علاءالدین کشته شده است.
    ولی بنا به روایت سلطان ولد، در ولد نامه، شمس تبریزی، زمانی که دشمنی یاران مولوی را نسبت به خود حس کرد، برای آن که گزندی به مولوی نرسد، شهر قونیه را برای همیشه ترک گفت.
    یونس طغیان ساکایی، استاد دانشگاه کابل، از محلی سخن می گوید که به گمان اغلب آرامگاه شمس تبریزی است.
    او می گوید: "به گمان من، شمس همان طور که بار اول ناپدید شده بود، بار دوم هم ناپدید شد و در نزدیکی تبریز در منطقه ای که مربوط به کشور ترکیه است آرامگاه او موقعیت دارد. احتمالا شمس از قونیه به آنجا آمده و سالها زیسته و همانجا نیز وفات یافته است."
    غیبت شمس، به باور برخی محققان، "غیبت روحانی" تلقی می شود.
    تولد شمس در مولانا
    تولد
    دیوان کبیر محصول بیتابی های مولوی است؛ ولی کتاب مثنوی محصول تولد شمس در مولوی است

    رفیع جنیدرفیع جنید، شاعر و نویسنده، به این نظر است که شمس پس از غیبت در مولوی ظهور می یابد.
    او می گوید :" برخی گفته اند که معاندان شمس را به هلاکت می رسانند؛ ولی در اصل شمس در مولانا تولد می یابد. مولانا در دیوان کبیر شمس می گوید:
    شمس الحق تبریزی دلم حامله توستکی بینم فرزند به اقبال تو زاده
    آقای جنید، با توجه به همین حلول شمس در مولوی، نتیجه می گیرد که دیوان کبیر، محصول بی تابی های مولوی است؛ ولی کتاب مثنوی محصول تولد شمس در مولوی است.
    او می افزاید:" در دیوان کبیر بیشتر غزلیات در رابطه با شمس است؛ مغازله و مکالمه مولانا با شمس است. یعنی در دیوان کبیر، ما دو معشوق یا دو عاشق را می بینیم و مخاطبی وجود دارد؛ ولی در مثنوی، دیگر مخاطبی و جود ندارد و مکالمه و مغازله نیز وجود ندارد، بلکه این شمس است که صحبت می کند و این شمس است که در مولانا حضور یافته است."
    به هر حال، پس از غیبت شمس، مولوی دیرزمانی در پی یافتن او به شام و دمشق سفر می کند، به این امید که یار گم شده را بازیابد؛ ولی دریغ که دیگر اثری از شمس برجای نیست و کسی نمی داند که او کجا رفته است.
    پس از شمس، مولوی دل بسته صلاح الدین زرکوب می شود و گم شده خود را در او جستجو می کند.
    این موضوع روایت بخش آینده آفتاب عشق است
    .

    zondag 20 januari 2008

    مولانا جلال الدین محمد بلخی

    مولانا جلال الدین محمد بلخی


    نوشته: دوکتور محمد ظاهر عزیز
    سفیر کبیر و نماینده فوق العاده افغانستان در یونسکو و آیسیسکو
    برگرفته از شماره دوم مجله راه نیستان

    مرده بُدم زنده شدم گریه بُدم خنده شدم
    دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

    سخن گفتن از عرفان، حالات و خصوصیات شعری عارف نامی جلال الدین محمد بلخی ، فراتر از کنجکاوی معمولی و یا جستجوی معروفیت ادبی مثنوی معنوی مولانا، این نابغه مشرق زمین، است.
    در حقیقت، این همه غور، بررسی و ژرف اندیشی در این دور تاریخ بشریت، بیش و پیش از هرچیز نشانة نیازی است که همگان، در کشور ما، زادگاه مولانا، در محیط فرهنگی بزرگ او و در عالم بشریت که با ملاحظة حالات جهان امروز، در جستجوی اخلاق معنویت و انسانیت هستند، در خود احساس می کنند.
    نیاز به شناخت یک شخصیت کم نظیر و والا و اتصال و پیوستگی به او، نیاز به شناخت و یا ورود به جهان اندیشة یکی از درخشنده ترین ستارة فروزان معنویت جهان اسلام، نیاز به شناخت منبع انواری که از هشتصد سال بدین سو، در شرق و غرب، در دلها و خانه های مشتاق مردمان هر کیش تابید و آنها را به نور معرفت، معنویت و اخلاق انسانی و عشق روشن ساخت و نیاز به منبع الهامات مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی که اشعار، اندیشه و اخلاق او را چنین دل انگیز، پر جذبه و نیازمند، ساخته است.
    آه چه بی رنگ و بی نشان که منم
    کی ببینم مرا چنان که منم
    بلی، هرکس، به منظور ارضای خاطر و ضرورت خود، در اشتیاق این است که مولانا به چه می اندیشیده؟ چگونه می اندیشیده؟ چه پیامی را برای بشریت به هدیه گذاشته است؟ و در این راه به کدام سر منزل رسیده؟ و در کجا مقام کرده است؟ و بالاخره ما، فرزندان و پیروان زبان و فرهنگ مولانا برای بهبود حیات معنویت و اخلاق خود، چگونه از اندیشه های او بهره می گیریم؟.
    به منظور رسیدن به اهداف و نیازهای فوق و یا نیازهای فوق و یا نزدیک شدن به آن مفاهیم، سی و سومین اجلاس کنفرانس عمومی سازمان تعلیمی، علمی و فرهنگی ملل متحد(یونسکو) با توجه به بُعد انسانی وجهانی اخلاق و اندیشه های پر فضل و هنر والای ادب مولانا، پیشنهاد گرامیداشت خاطرهء هشتصد سالة تولد مبارک این بزرگوار را - که از طرف جمهوری اسلامی افغانستان، جمهوری ترکیه و مصر، بعد از تصویب شورای اجرائیه یونسکو، در آن مجمع ارائه شد- به اتفاق آراء بپذیرد و بدین ترتیب زمینة برگزاری مراسم بزرگداشت مولانا در کشور زادگاه او، افغانستان و در کشور هایی که مردم آن دیار ها با او زبان و فرهنگ مشترک دارند و مولانا را دوست دارند و به او احترام می نمایند، در سال 2007 میلادی فراهم شود.
    والاتر اینکه به منظور گرامی داشت و ارج گذاشتن به مقام عالی انسانی مولانا جلال الدین بلخی رومی و در جهت تکریم، ستایش و احترام این شاعر، عارف، فیلسوف و مفکر بزرگ بلند آوازة جهان اسلام - که برای عظمت و مقام انسان خدمات بس بزرگ انجام داده- هدایای صاحب قدر به میراث سپرده است، مجمع یکصد و هفتاد و پنجمین اجلاس شورای اجرائیه یونسکو (4الی 21 میزان 1385) پیشنهاد افغانستان را برای نشر و اشاعه مدال خاص از طرف یونسکو به افتخار مولانا جلال الدین بلخی رومی که از سوی نمایندگی دایمی افغانستان در یونسکو و ایسیسکو در آن مجمع ارائه شده بود به تصویب رسانید.
    تصویب سهمگیری یونسکو در تجلیل از سالگرد مولانا از جانب کنفرانس عمومی این سازمان بزرگ بین المللی علم و فرهنگ و نشرو اشاعة مدال خاص از طرف یونسکو در جهت حرمت گذاشتن به مولانا در سال 2007 میلادی، متضمن شناخت هویت، جایگاه، ارزش و مقام معنوی و فرهنگی مولانا، این بزرگ مرد و فیلسوف جهان اسلام، در سطح بین المللی محسوب می گردد. ضمنا این تصاویب نشان شناخت، تکریم و ستایش از افکار انسانی و خدمات بزرگ او به بشریت که در قید زمان و مکان نیست و متوجه همه جهانیان است، می باشد. همشهریان زبان، فرهنگ و اندیشه او، می باید به همین روش و بزرگواری از مقام علمی، فرهنگی و معنوی، این شخصیت بزرگ و عزیز، در جریان سال 2007 میلادی، هشتصدمین سالگرد شریف او را، تجلیل نمایند.
    مولانا جلال الدین محمد بلخی مشهور به مولانای روم، در ششم ماه ربیع الاول سال 604 هجری قمری (30 سپتامبر 1207 میلادی) در بلخ که یکی از فرهنگستانها و هم چنان یکی از کانونهای زبان دری بود، در یک خانوادة پر فیض، با دیانت و دانشمند، بدنیا آمد.
    علت شهرت جلال الدین محمد بلخی به رومی و مولانای روم، طول اقامت وی در شهر قونیه که اقامتگاه اکثر عمر و مدفن اوست، بوده، لیکن خود مولانا همواره خویش را از مردم بلخ شمرده و اهل شهر خود را دوست میداشته و از یاد آنان فارغ نبوده است.
    پدر مولانا، بهاء الدین محمد بن حسین ملقب بسلطان العلماء مشهور به بهاء الدین ولد معروف به مولانای بزرگ بود، شهرت علمی سلطان العلماء به اندازة بود که از همه اطرافیان بلخ جهت مشورت و حل مشکلات به او روی می آوردند.
    سلطان العلماء در شهر بلخ مسند ارشاد داشته، خواص و عوام به او احترام داشتند و به او معتقد بودند، هرگاه مجلس وعظ برپا می کرد، گروه بیشماری از هر طبقه درپای منبر وعظش گرد می آمدند و او بر همه دلها مشرف بود.
    به اتفاق تذکره نویسان، بهاء ولد بواسطه رنجش خاطر خوارزم شاه در بلخ مجال قرار ندید و ناچار هجرت اختیار کرد و قصد حج کرد و بجانب بغداد رهسپار گردید. می گویند که قبل از هجرت از بلخ، مولانا روزی درمیان مجلس گفت: فردا عزم سفر دارم، هر کرا ارادت درویشان است، آماده باشد. روز دیگر از مریدان و معتقدان سیصد نفر در خدمتش روانه شدند.
    زمانی که مولانا به نیشاپور رسید، با شیخ فریدالدین عطار ملاقات نمود. عدة گویند که شیخ عطار خود بدیدن مولانا بهاء الدین آمد و در آن وقت مولانا جلال الدین محمد بلخی، پسر چند ساله و کمتر از 9 سال عمر داشت. شیخ عطار کتاب اسرار نامه را که یکی از تألیفات خود عطار بود به مولانا جلال الدین به هدیه داد و مولانا بهاء الدین را گفت "زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند".
    گفته اند که مولانا پیوسته اسرار نامه را با خود داشت. شیخ فریدالدین عطار از تربیت یافتگان نجم الدین کبری و محمد الدین بغدادی بود و بهاء ولد هم با این سلسله پیوند داشت و یکی از بزرگان طریقة کبراویه بشمار میرفت و رفتن شیخ عطار بدیدن وی نظر به وحدت مسلک، ممکن است حقیقت داشته باشد.
    وقتی مولانا بهاء الدین به بغداد رسید، اکابر و بزرگان، مولانا را تعظیم تمام کردند و لوازم احترام نسبت به آن بزرگوار بجای آوردند. در مدتیکه بهاء ولد در بغداد بود، جمعی از طرف سلطان علاوالدین کیقباد سلجوقی از کشور روم بدار الخلافة بغداد آمده بودند و چون در مجالس مولانا بهاء الدین اشتراک نموده بودند، در بازگشت از مولانا و بزرگواری او به سلطان حکایات نمودند. سلطان را در غیب اعتقادی عظیم و حرمت بزرگ به مولانا راسخ شد و دایما تمنای ملاقات با او داشت.
    بهاء ولد بعد از اقامت کوتاه در بغداد روانة حجاز شد و بعد از گزراندن مناسک حج و زیارت مدینة منوره بعزم بیت المقدس و زیارت مزار سایر انبیاء، رهسپار شام گردید. اهل شام خواستند او را نگهدارند، نپذیرفت و بطرف ارزنجان رفت و چهار سال در آنجا اقامت نمود. بروایت تذکره نویسان، سلطان العلماء بعد از چهار سال اقامت در ملاطیه (1) و هفت سال درلارنده (2)، بخواهش سلطان علاوالدین کیقباد سلجوقی روم، بشهر قونیه که دارالملک بود، رفت. شاه و امیران بزیارتش آمدند و از سر صدق دست ارادت در دامانش زده در مراعات جانب او اهتمام بعمل می آوردند و پای وعظش می نشستند و اهل روم از جان و دل بوی گرویدند.
    مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی زمانیکه هجده سال داشت، در شهر لارنده به حکم پدر، گوهر خاتون دختر خواجه لالای سمرقندی را به همسری اختیار کرد و دو پسر مولانا، بنامهای بهاوالدین محمد، معروف به سلطان ولد و علاوالدین محمد از این وصلت بوجود آمدند.
    سلطان العلماء در سنه 628 هجری قمری، زندگانی را بدرود گفت و برحمت حق پیوست. مردم شهر در عزای او مجالس بزرگ برپا کردند و سلطان علاوالدین یکهفته در مسجد جامع شهر مراسم دعا و فاتحه درست نمود. بعد از فوت پدر مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی، زمانیکه او بیست و چهار سال داشت، بخواهش پادشاه و امراء خواهش و اصرار مریدان بجای پدر بر مسند وعظ نشست و یکسال تمام مفتی شریعت بود.
    مولانا از یکی از شاگردان پدرش، سید برهان الدین محقق که در قونیه آمده بود، علوم متعدد آموخت و شاگرد او شد. برهان الدین محقق به مولانا گفت: پدر بزرگوارت را هم علم قال بکمال بود و هم علم حال. چون در علوم شریعت و فتوی جانشین او شدی، می خواهم که در علم حال هم سلوکها کنی تا خلف صدق پدر باشی، اگر مرید شوی مراد یابی و آنچه از پدرت بمن رسیده دیدنیست نه آموختی. مولانا برغبت تمام بر او بگروید و مدت نه سال سروکارش با سید برهان الدین بود. گفته اند که مولانا دو سال پس از مرگ سلطان العلماء با مشورت سید برهان الدین، با چند نفر از مریدان پدر به جانب شام عزیمت کرد تا مرتبة کمال خود را در علوم ظاهر در کمال رساند. مولانا بعد از تحصیل علوم اسلامی، بنزد علمای بزرگ در شام، رهسپار دمشق شد. علما و معارف شهر، مقدمش را گرامی داشته و در مدرسه قدسیه به فرا گرفتن، علوم پرداخت.
    مولانا پس از هفت سال مسافرت، بقونیه بازگشت و بدستور سید برهان الدین بریاضت پرداخته تا آنکه نقد وجودش بی غش و تمام عیار بلکه سراپا نور گردید. زمانیکه استاد او سید برهان الدین در سنه 638 هجری قمری، برحمت حق پیوست، مولانا در قونیه بر مسند ارشاد و تدریس متمکن گردیده به تربیت مستعدان همت گماشت، مریدان بسیار بر وی گرد آمدند و پروانه وار در اطراف شمع وجودش می گردیدند و حضرتش را پیشوای دین و مفتی شریعت و راهنمای طریقت می شناختند.
    مولانا مدتی به سنت جد و پدر، هم در مدرسه بتدریس فقه و دیگر علوم اسلامی می پرداخت وهم برسم زهد پیشگان آنزمام مجالس وعظ منعقد می نمود. همه روزه طلب گاران علم که بگفته دولتشاه سمرقندی عدة شان به چهار صد میرسید متناوبا در مدرس و محضرش برای استفاده حاضر می شدند و بهمین صورت وصیتش در اطراف جهان منتشر گردید.
    زمانیکه مولانا سرگرم تدریس مدرسه بود و فتوای شرعی می نوشت و مردم به علوم ظاهر و زهد و ریاضت او فریفته شده بخدمت و دعای وی تبرک می جستند که ناگهان آفتاب عشق و شمس حقیقت پرتوی بر آن جان پاک افگند. آن طوفان عظیم که این اوقیانوس آرام را متلاطم ساخت، شمس الدین محمد تبریزی، ژولیده پیری از پیران صوفیه بود که نفس گرم و جاذبه ای قوی و بیان موثر داشت.
    شمس تبریزی، 26 جمادی الآخر، سال 642 بقونیه رسید و در یک مجلس چنان مولانا را مجذوب و فریفتة خود ساخت که منبر و محراب و حوزة درس و مسند ارشاد را رها کرده به شمس تسلیم شد.
    بر حسب روایت سلطان ولد پسر مولانا، در ولد نامه که گفته است، عشق مولانا به شمس الدین مانند جستجوی موسی است از خضر که با مقام شامخ رسالت و رتبة کریم باز هم مردان خدا را طلب می کرده.
    شمس الدین به مولانا چه آموخت و چه فسون ساخت که او از همه چیز و همه کس گذشته خود را نیز در قمار محبت باخت، بر ما مجهول است، ولی نقل کننده گان متفق اند که مولانا پس از شناخت با شمس، روش خود را بدل ساخت و بجای قیل و قال مدرسه و اهل بحث و جدل، گوش به نغمة جانسوزنی و ترانة دلنواز رباب نهاد، با اینکه قبلا شب تا به صبح در نماز بود و هر سه روز یکبار روزه میگرفت. چیزیکه مولانا را از همه رسیدگان جهان ممتاز می سازد همین تحول روحانی است که در پیوستن به پیر تبریزی برای او پیش آمد.
    در دست همیشه مصحفم بود
    در عشق گرفته ام چغانه
    اندر دهنی که بود تسبیح
    شعر است و دو بیتی و ترانه

    شاگردان، یاران، مریدان و حتی عوام قونیه با چشمهای غرض آمیر به شمس الدین می دیدند و از تغیر روش مولانا خشمگین شدند. بالاخره شمس پس از شانزده ماه از گفتار و رفتار ایشان که او را ساحر و جادوگر می خواندند، رنجیده، بی خبر از دیگران، پنهان شد و برفت.
    مولانا در طلب شمس افتاد و پس از جستجوی بسیار خبر یافت که گمشده او در دمشق است. مولانا نامه ها و پیام متواتر فرستاد و غزلهای سوزناک سروده، بخدمت شمس ارسال نمود.
    بروید ای حریفان بکشید یار مارا
    به من آورید آخر صنم گریز پارا
    به ترانه های شیرین به بهانه های زرین
    بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را
    وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم
    همه وعده مکر باشد بفریبد او شمارا
    دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون
    بزند گره بر آب او و ببندد او هوارا
    به مبارکی و شادی چو نگار من در آید
    بنشین نظاره می کن تو عجایب خدارا
    چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان
    که رخ چو آفتابش بکشد چراغ ها را
    برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من
    برسان سلام و خدمت تو عقیق بی بها را

    آن نامه های منظوم که قدیمترین اشعار تاریخی مولاناست، در دل شمس اثر بخشیده متمایل گردید که بار دیگر عنان مهر بسوی آن عاشق دلسوخته بتابد. مریدان و یاران مولانا هم که در نتیجه غیبت شمس الدین و دلتنگی مولانا از فیض دیدار و حلاوت گفتار و ذوق تربیت او بی بهره مانده، مورد بی عنایتی شیخ خود واقع گردیده بودند، از کرده پشیمان گشته،خواهش بازگشت شمس را نمودند. مولانا فرزند خود سلطان ولد را بدمشق فرستاد و شمس بقونیه بازگشت.
    آب زنید راه را هین که نگار می رسد
    مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد
    راه دهدی یار را آن مه ده چهار را
    کز رخ نور بخش او نور نثار می رسد

    مولانا از دیدن شمس خاطرش چون گل شگفت. مریدان و یاران مولانا نیز پوزش ها کردند. مولانا چندی با پیر تبریزی صحبت داشته و گاهی هم با او به صحرا رفته و خوش شور و غوغائی داشتند، ولی رفته رفته باز مریدان و یاران مولانا و خواص و عوام قونیه درخشم آمده بدگوئی آغاز کردند، مولانا را دیوانه و شمس را جادوگر خواندند.
    ظاهرا، علت بدگوئی های مریدان و یاران و هیجان عوام آن بود که مولانا پس از اتصال به شمس ترک وعظ و تدریس گفته به شنیدن ساز و آواز و رقص نشست و جامه و دستار بزرگان و دانایان را به جامه فقیرانه و کلاه بشمی بدل کرد و شب و روز به وجد و سماع پرداختند.
    مولانا، مریدان قدیم خالص داشت که بعضی از بلخ در رکاب پدرش به قونیه آمده بودند و او را عالم ربانی و پیشوای بحق و شیخ راستین می دانستند. پس از آمدن شمس الدین و انقلاب حال مولانا، دست شان از دامان شیخ شان کوتاه ماند و این امر آنانرا بدشمنی شمس وا میداشت.
    بروایت سلطان ولد، پسر مولانا، چون مریدان و یاران و بستگان مولانا به انتقام کمر بستند، پیر تبریزی دل از قونیه برکند و مصمم شد که چنان رود که دیگر خبرش هم بدور و نزدیک نرسد. این سخن را با سلطان ولد، مشورت کرد و ناگهان از میان همه گٌم شد و انجام کارش معلوم نشد.
    بعد از ناپدید شدن شمس، مولانا در جوش و خروش و میان امید و نومیدی سرگردان بود و در آرزوی شمس می سوخت و قوالان را می فرمود تا سرود عاشقانه می گفتند و شب و روز به سماع اشتغال داشتند و بیشتر غزلیاتش در فراق شمس است.
    مولانا که از بدگوئی های یاران و مریدان و عوام افسرده خاطر شده بود و ضمنا در طلب شمس بود، برای یافتن یار گمشده رهسپار شام گردید. مولانا هم چنان در دمشق مجلس سماع و رقص ساز کرد و پیوسته با فغان و زاری، شمس تبریزی را از هرکوی و برزن می جست ولی نمی یافت و اشعار غم انگیز می سرود.
    چون کوشش مولانا بجائی نرسید، نا چار با جمع مریدان به قونیه باز گشت اما بعد از چند سال بار دیگر روی به دمشق نهاده ماها را در شام به جستجو گذرانید ولی این بار بصورت قطع از یافتن شمس نا امید گشت و به قونیه بازگشت. بقول سلطان ولد، اگرچه مولانا شمس را بصورت در دمشق نیافت ولی به معنی در خود یافت.
    بعد از بازگشت در قونیه، مولانا به تربیت و اصلاح مردم پرداخت و به جدیت تمام به ارشاد مشغول شد.
    مولانا که در علم و عرفان به مقام عالی رسیده بود، در حالیکه او خود نیز به ارشاد و تربیت مصروف بود، پیوسته یکی از یاران نزدیک را به دستگیری و ارشاد انتخاب می نمود و بار اول صلاح الدین فریدون زرکوب قونوی را منصب شیخی و پیشوائی داد اما یاران و پیروانن مولانا بجز او هیچکس را به پیشوائی قبول نمی کردند و شیخ صلاح الدین را که به گفته بعضی مردی بیسواد و در بازار قونیه بزرکوبی زندگی می نمود برای دستگیری و راهنمائی سزاوار نمی دیدند و بار دیگر فرمان مولانا را قبول نکردند و بدشمنی صلاح الدین برخاستند. مولانا، صلاح الدین را عنایت فرمود و بحدی بر او لطف نمود که پیوستگان و فرزندان خود را فرمان داد تا دست نیاز در دامن وی زنند و از لطف زیاد بر صلاح الدین، دختر وی را برای سلطان ولد، عقد بست. صلاح الدین بعد از دو سال، سخت مریض شد و در سنه 657 وفات نمود.
    بعد از فوت صلاح الدین، توجه مولانا به حسام الدین چلبی، معروف به ابن اخی ترک معطوف شد و او را منصب شیخی داد. حسام الدین از نخبه مریدان مولانا بود که در زهد و تقوا و معرفت دارای مقام بلند و در رعایت احکام شریعت بی نهایت محکم بود.
    محبت و لطف مولانا به چلبی بدرجة بود که او را بر فرزندان خود ترجیح می داد. یاران و مریدان هم پیشوائی چلبی را با کمال میل پذیرفتند و در پیشگاه او سر تسلیم نهادند.
    بهترین یادگار ایام صحبت مولانا با حسام الدین چلبی، نظم مثنوی معنوی است که یکی از شاهکاریهای ادبی بزبان دری فارسی بشمار می رود و بزرگترین و عالیترین اثر متصوفة اسلامی می باشد.
    آورده اند که چلبی شبی در خلوت از مولانا درخواست کرد که کتابی بطرز منطق الطیر عطار یا الهی نامه سنائی (حدیقه) بنظم آرد. مولانا فی الحال از سر دستار خود ورقی بیرون کرد که هجده بیت از آغاز دفتر نخستین مثنوی بر آن نوشته بود، و بدست او داد:
    بشنو از نی چون حکایت می کند
    از جدایی ها شکایت می کند
    کز نیستان تا مرا ببریده اند
    از نفیرم مرد و زن نالیده اند
    سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
    تا بگویم شرح درد اشتیاق
    هرکسی که دور ماند از اصل خویش
    باز جوید روزگار وصل خویش
    من بهر جمیعتی نالان شدم
    جفت بد حالان و خوش حالان شدم
    هرکس از ظن خود شد یار من
    از درون من نجست اسرار من
    سرمن از نالة من دور نیست
    لیک چشم و گوش را آن نور نیست
    تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
    لیک کس را دید جان دستور نیست
    آتشست این بانک نای و نیست باد
    هر که این آتش ندارد نیست باد

    جذب و کشش حسام الدین بار دیگر دریای طبع مولانا را به جنبش در آورد و شور و شوق دیگر داد. شبها حسام الدین در محضرش می نشست و مولانا به بدیهة خاطر شعر می سرود و حسام الدین می نوشت. وقتی دفتر اول مثنوی به انجام رسید، همسر حسام الدین وفات نمود و شیخ حسام الدین را خیلی پریشان خاطر کرد و چونکه طبع معراج مولانا مشتری نمی دید، دو سال در نظم مثنوی تاخیر افتاد.
    صحبت مولانا با شیخ حسام الدین پانزده سال دوام داشت و یاران و مریدان نیز از صحبت آن بزرگواران فوائد زیاد می بردند و به شوق تمام به خدمت هر دو مسابقت می ورزیدند. مولانا هم از زحمت ناقصان تا حدی آسوده خاطر و گرم صحبت با چلبی بود و شعر می سرود. یاران و مریدان هم پروانه وار گرد شمع وجودش می گردیدند که ناگاه آن توانای عالم معنی مریض شد و در بستر افتاد.
    طبیبان کوشش زیاد نمودند مولانا را از مرگ نجات دهند اما حکم خداوند (ج) این بود که مولانا برحمت او برسد. مولانا در نزدیکی غروب، روز یکشنبه پنجم ماه جمادی الآخر سال 672 هجری قمری درسن شصت و هشت سالگی برحمت حق پیوست.
    می گویند که در شب آخر حیاتش که مرض مولانا سخت شده بود، سلطان ولد هردم بیتابانه بسر پدر می آمد و مولانا این غزل را گفت:
    رو سر بنه ببالین تنها مرا رها کن
    ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

    مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی جهان فانی را ترک گفت و بخداوند(ج)، ذات الهی که آرزوی رسیدن و پیوستن داشت، پیوست. مولانا علاوه از هدایائی عالی ادبی، شعری، درس عفت، عطوفت، انسانیت، اخلاق و معنویت به جامعة خود و به بشریت سپرد و همه را به اخلاقیکه در ذات انسان باید جستجو گردد، رهنمون ساخت.
    مولانا در پی دانش، دانشیکه بشریت در نور آن با اخلاق معنوی و انسانی زندگی نماید، بود. او به پروردگار یگانه عقیده داشت، با پیروان دیگر ادیان لطف و محبت و دوستی می نمود و با این گفته همنوا بود که "من مثل تو نیستم و مثل تو دعا نمی توانم، اما من در کنار تو دعا می خوانم، برای یافتن حق، یعنی خدای واحد".
    در جهان ما که جوامع و ملت های دارای عادات، اخلاق و ارزشهای معنوی مختلف وجود دارند به تفاهم و قبول ارزشهای دیگران و احترام به آنها که در راس اخلاق انسانی است، نیز ضرورت دارند.
    ادبیات، اخلاق و معنویت که از مولانا به بشریت به هدیه رسیده است، جوامع انسانی را برای زندگی نیک با همی راهنمائی می نماید. تاریخ بشریت ختم نشده است و ما در پایان تاریخ بشریت نیستم، لذا بشریت به شناخت و ارزشهای دیگران و آنچه مولانا به ما به هدیه گذاشته است، ضرورت شدید دارد.
    در تشییع جنازة مولانا، مسلمانان قونیه از خورد و بزرگ حاضر شدند. یهودان و عیسویان آن شهر که صلح جوئی و نیک خواهی وی را آزموده و دیده بودند، همراه با اهل اسلام شیون می کردند. زمانیکه از یهودان و عیسویان پرسیدند که: شمارا با مولانا چه تعلق بوده است؟ گفتند: اگر مولانا شما را شیخ، راهنما، پیشوا و مقتدی بود، ما را هم همان بود. او در قلب ما حرمت بس بزرگ بجا مانده است.
    شیخ صدرالدین ابوالمعانی محمد بن اسحاق قونوی از بزرگان علمای تصوف و مشاهیر شاگردان شیخ محی الدین عربی، بر مولانا نماز گزارد و از شدت بیخودی و درد پس از سلام، از هوش برفت. جنازة مولانا را بحرمت تمام بر گرفته و در ارم باغچة در جاییکه پدر بزرگوارش (سلطان العلما) مدفون است، بخاک سپردند.
    بروایت افلاکی، قاضی سراج الدین ابوالثنا محمد بن ابوبکر ارموی که یکی از بزرگان علمای آن زمان بود، در برابر تربت مولانا، این بیت ها را خواند.

    کاش آنروز که در پای تو شد خاراجل
    دست گیتی بزدی تیغ هلاکم بر سر
    تا در این روز جهان بی تو ندیدی چشمم
    این منم بر سرخاک تو که خاکم بر سر


    مآخذ : سايت سرنوشت

    zaterdag 19 januari 2008

    بخش هشتم آفتاب عشق: دیدار دوباره مولوی و شمس

    بخش هشتم آفتاب عشق: دیدار دوباره مولوی و شمس

    آب نمایی با شمایل شهر تاریخی قونیه در ترکیه
    آب نمایی با شمایل شهر تاریخی قونیه در ترکیه
    در برنامه هفتم آفتاب عشق، داستان مولوی به آنجا رسید که شمس تبریزی در اثر عناد مردم قونیه با او - به دلیل دور کردن مولوی از آنان - این شهر را بطور ناگهانی ترک کرد.

    در برنامه هشتم، بازگشت دوباره شمس به قونیه را در ادامه داستان زندگی خداوندگار بلخ دنبال می کنیم.

    شمس تبریزی پس از شانزده ماه موانست با مولانا، عاقبت بر اثر سورفتارهای مردم قونیه، به ویژه مریدان مولانا با او، این شهر را ترک می گوید و به جانب حلب می رود.

    شیخ پرنده

    این گونه رفتار از فردی چون شمس بعید نمی نماید؛ چرا که او به "شیخ پرنده" مشهور است و نمی تواند در یک محل مدت زیادی مسکن گزیند.

    ولی این بار شیخ پرنده نه به دلیل بی قراری های روحی خود، بلکه با توجه به وضعیت مولانا مجبور به فرار می شود.

    احمد ضیا رفعت، استاد دانشگاه کابل می گوید: "شمس در یافته بود که انتقادات مریدان از مولانا به این دلیل است که مولانا الفت بی حدی به شمس پیدا کرده و از منبر دور شده است. شاید شمس برای این که مولانا را از این انتقادات بری کند، تصمیم به رفتن از قونیه می گیرد و بدون اینکه مولانا را خبر کند از آن شهر بیرون می شود."

    مولانا پس از رفتن شمس، نه تنها قرار و آرام نمی گیرد، بلکه پیوسته در جستجوی شمس است و در فراق او شعر می گوید و بیتابی می کند.

    اسطوره عشاق

    دکتر عبدالکریم سروش، اندیشمند و مولوی شناس ایرانی، اشتیاق مولانا به شمس را چون اشتیاق عاشق به معشوق می خواند.

    او می گوید: "این ترک ناگهانی و افتادن در این فراق، مولانا را سخت پریشان کرده بود. روزها چون شب بر او تاریک شده بود، به هیچ کس روی خوش نشان نمی داد. همه همّ او براین شده بود تا شمس را دوباره بازگرداند. ابیاتی که در دیوان شمس در این خصوص آمده به درستی احوال آن روزگار مولانا را نشان می دهد. دقیقاً همان احوال داستانی و اسطوره ای که در قصه ویس و رامین، وامق وعذرا و دیگر عشاق خواندیم، دوباره تکرار می شود. منتها این بار میان مردی حدودا چهل ساله که صفت عاشقی دارد و مردی دیگر در حدود شصت سال که صفت معشوقی دارد."

    مولوی برای اینکه شمس را دوباره به قونیه برگرداند، برای او نامه ها می نویسد، نامه هایی به نظم و نثر.

    گنج عجایب

    داستان عشاق
    دکتر سروش
    دقیقاً همان احوال داستانی و اسطوره ای که در قصه ویس و رامین، وامق وعذرا و دیگر عشاق خواندیم، (در مورد شمس و مولانا) دوباره تکرار می شود. منتها این بار میان مردی حدودا چهل ساله که صفت عاشقی دارد و مردی دیگر در حدود شصت سال که صفت معشوقی دارد
    دکتر سروش
    دکتر سروش می گوید: "مولانا نامه ها نوشت- نامه ها به شعر و نامه ها به نثر، نامه ها به فارسی و نامه ها به عربی تا دل شمس را نرم کند و او را به بازگشتن بسوی قونیه وادارد."

    از این نامه های حزن آلود و مملو از خواهش و تمنا برای برگشت یار سفر کرده، در حال حاضر چهار نامه باقی مانده است:

    ای خدایی که در ازل بوده است
    حی و دانا و قادر و قیوم

    نور او شمع های عشق فروخت
    تا که شد صد هزار سر معلوم

    از یکی حکم او جهان پر شد
    عاشق و عشق و حاکم و محکوم

    در طلسمات شمس تبریزی
    گشت گنج عجایبش مکتوم

    که از آن دم که تو سفر کردی
    از حلاوت جدا شدم چون موم

    همه شب همچو شمع می سوزم
    زآتشش جفت و زنگبین محروم

    هان عنان را بدین طرف برتاب
    زفت کن پیل عشق را خرطوم

    بی حضورت سماع نیست حلال
    همچو شیطان طرب شده مجروم

    یک غزل بی تو هیچ گفته نشد
    تا رسید آن مشرفه مفهوم

    رفیع جنید
    رفیع جنید می گوید شمس فردی غریب در روزگار خود بود که تنها مولوی او را به درستی می شناخت
    مولانا تنها بی قرار شمس نیست، بلکه شمس تبریزی نیز به هجران مولانا گرفتار شده و از این دوری رنج می برد.

    تاریخ نگاران عمدتا به این جانب موضوع توجه نکرده اند و بیشتر به ارادت مولوی به شمس پرداخته اند.

    رفیع جنید، شاعر و نویسنده، می گوید شمس فردی غریب در روزگار خود بود که تنها مولوی او را به درستی می شناخت.

    او می گوید: " اگر ما قایل به این مسئله ایم که دیدار این دو، دیدار دو عاشق یا دیدار دو معشوق است، پس این از وضعیت یک اتفاق معمولی بالاتر است و فراق این دو نیز تاثیر همگونی بر هردو داشته است. "

    در جستجوی شمس

    بی قراری ها و گوشه گیری های مولوی عاقبت سبب می شود که مریدان و شاگردان مولوی از آنچه با شمس کرده اند، پشیمان شوند و به جستجوی شمس برآیند.

    دکتر حسن کرت
    به گفته دکتر حسن کرت، مجالس مولوی و شمس چنان آکنده از تعالیم روحانی بود که کمتر کسی جواز حضور در این مجالس را می یافت
    یونس طغیان ساکایی، استاد دانشگاه کابل، می گوید:" بی قراری های مولانا به جایی رسید که عده ای از مریدان مولانا، از جمله سلطان ولد (فرزند مولانا)، خود به دنبال شمس رفتند و او را دوباره به قونیه آوردند. گفته می شود که سلطان ولد از حلب تا قونیه پای پیاده در رکاب شمس بوده است."

    مولانا به اینگونه دوباره به مصاحبت شمس تبریزی می رسد و نسبت به این رویداد بسیار خرسند است.

    چهار یار همدل

    دکتر حسن کرت، استاد دانشگاه در آنکارا، می گوید مجالس مولوی و شمس چنان آکنده از تعالیم روحانی بود که کمتر کسی جواز حضور در این مجالس را می یافت.

    او می افزاید: " فقط سلطان ولد و صلاح الدین زرکوب اجازه حضور در این خلوت ها را داشتند و آنها یک گروه چهار نفری متفق و همدل را ایجاد کرده بودند، که در این مجالس به جز از این چهار تن به کس دیگری اجازه داده نمی شد که شرکت کند."

    ولی این صحبت ها و همنشینی ها دیری نمی پاید و دوباره آتش دشمنی ها افروخته می شود و در نتیجه شمس یک بار دیگر از نظر ها پنهان می شود.

    ولی این بار شمس چنان ناپدید می شود که دیگر کسی از او اثری نمی یابد.

    در بخش نهم از سرگذشت خداوندگار بلخ، به غیبت دوباره شمس می پردازیم.

  • بازگشت به صفحه اصلی
  •  
  • بازگشت به صفحه اصلی