• بازگشت به صفحه اصلی
  • zondag 20 januari 2008

    مولانا جلال الدین محمد بلخی

    مولانا جلال الدین محمد بلخی


    نوشته: دوکتور محمد ظاهر عزیز
    سفیر کبیر و نماینده فوق العاده افغانستان در یونسکو و آیسیسکو
    برگرفته از شماره دوم مجله راه نیستان

    مرده بُدم زنده شدم گریه بُدم خنده شدم
    دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

    سخن گفتن از عرفان، حالات و خصوصیات شعری عارف نامی جلال الدین محمد بلخی ، فراتر از کنجکاوی معمولی و یا جستجوی معروفیت ادبی مثنوی معنوی مولانا، این نابغه مشرق زمین، است.
    در حقیقت، این همه غور، بررسی و ژرف اندیشی در این دور تاریخ بشریت، بیش و پیش از هرچیز نشانة نیازی است که همگان، در کشور ما، زادگاه مولانا، در محیط فرهنگی بزرگ او و در عالم بشریت که با ملاحظة حالات جهان امروز، در جستجوی اخلاق معنویت و انسانیت هستند، در خود احساس می کنند.
    نیاز به شناخت یک شخصیت کم نظیر و والا و اتصال و پیوستگی به او، نیاز به شناخت و یا ورود به جهان اندیشة یکی از درخشنده ترین ستارة فروزان معنویت جهان اسلام، نیاز به شناخت منبع انواری که از هشتصد سال بدین سو، در شرق و غرب، در دلها و خانه های مشتاق مردمان هر کیش تابید و آنها را به نور معرفت، معنویت و اخلاق انسانی و عشق روشن ساخت و نیاز به منبع الهامات مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی که اشعار، اندیشه و اخلاق او را چنین دل انگیز، پر جذبه و نیازمند، ساخته است.
    آه چه بی رنگ و بی نشان که منم
    کی ببینم مرا چنان که منم
    بلی، هرکس، به منظور ارضای خاطر و ضرورت خود، در اشتیاق این است که مولانا به چه می اندیشیده؟ چگونه می اندیشیده؟ چه پیامی را برای بشریت به هدیه گذاشته است؟ و در این راه به کدام سر منزل رسیده؟ و در کجا مقام کرده است؟ و بالاخره ما، فرزندان و پیروان زبان و فرهنگ مولانا برای بهبود حیات معنویت و اخلاق خود، چگونه از اندیشه های او بهره می گیریم؟.
    به منظور رسیدن به اهداف و نیازهای فوق و یا نیازهای فوق و یا نزدیک شدن به آن مفاهیم، سی و سومین اجلاس کنفرانس عمومی سازمان تعلیمی، علمی و فرهنگی ملل متحد(یونسکو) با توجه به بُعد انسانی وجهانی اخلاق و اندیشه های پر فضل و هنر والای ادب مولانا، پیشنهاد گرامیداشت خاطرهء هشتصد سالة تولد مبارک این بزرگوار را - که از طرف جمهوری اسلامی افغانستان، جمهوری ترکیه و مصر، بعد از تصویب شورای اجرائیه یونسکو، در آن مجمع ارائه شد- به اتفاق آراء بپذیرد و بدین ترتیب زمینة برگزاری مراسم بزرگداشت مولانا در کشور زادگاه او، افغانستان و در کشور هایی که مردم آن دیار ها با او زبان و فرهنگ مشترک دارند و مولانا را دوست دارند و به او احترام می نمایند، در سال 2007 میلادی فراهم شود.
    والاتر اینکه به منظور گرامی داشت و ارج گذاشتن به مقام عالی انسانی مولانا جلال الدین بلخی رومی و در جهت تکریم، ستایش و احترام این شاعر، عارف، فیلسوف و مفکر بزرگ بلند آوازة جهان اسلام - که برای عظمت و مقام انسان خدمات بس بزرگ انجام داده- هدایای صاحب قدر به میراث سپرده است، مجمع یکصد و هفتاد و پنجمین اجلاس شورای اجرائیه یونسکو (4الی 21 میزان 1385) پیشنهاد افغانستان را برای نشر و اشاعه مدال خاص از طرف یونسکو به افتخار مولانا جلال الدین بلخی رومی که از سوی نمایندگی دایمی افغانستان در یونسکو و ایسیسکو در آن مجمع ارائه شده بود به تصویب رسانید.
    تصویب سهمگیری یونسکو در تجلیل از سالگرد مولانا از جانب کنفرانس عمومی این سازمان بزرگ بین المللی علم و فرهنگ و نشرو اشاعة مدال خاص از طرف یونسکو در جهت حرمت گذاشتن به مولانا در سال 2007 میلادی، متضمن شناخت هویت، جایگاه، ارزش و مقام معنوی و فرهنگی مولانا، این بزرگ مرد و فیلسوف جهان اسلام، در سطح بین المللی محسوب می گردد. ضمنا این تصاویب نشان شناخت، تکریم و ستایش از افکار انسانی و خدمات بزرگ او به بشریت که در قید زمان و مکان نیست و متوجه همه جهانیان است، می باشد. همشهریان زبان، فرهنگ و اندیشه او، می باید به همین روش و بزرگواری از مقام علمی، فرهنگی و معنوی، این شخصیت بزرگ و عزیز، در جریان سال 2007 میلادی، هشتصدمین سالگرد شریف او را، تجلیل نمایند.
    مولانا جلال الدین محمد بلخی مشهور به مولانای روم، در ششم ماه ربیع الاول سال 604 هجری قمری (30 سپتامبر 1207 میلادی) در بلخ که یکی از فرهنگستانها و هم چنان یکی از کانونهای زبان دری بود، در یک خانوادة پر فیض، با دیانت و دانشمند، بدنیا آمد.
    علت شهرت جلال الدین محمد بلخی به رومی و مولانای روم، طول اقامت وی در شهر قونیه که اقامتگاه اکثر عمر و مدفن اوست، بوده، لیکن خود مولانا همواره خویش را از مردم بلخ شمرده و اهل شهر خود را دوست میداشته و از یاد آنان فارغ نبوده است.
    پدر مولانا، بهاء الدین محمد بن حسین ملقب بسلطان العلماء مشهور به بهاء الدین ولد معروف به مولانای بزرگ بود، شهرت علمی سلطان العلماء به اندازة بود که از همه اطرافیان بلخ جهت مشورت و حل مشکلات به او روی می آوردند.
    سلطان العلماء در شهر بلخ مسند ارشاد داشته، خواص و عوام به او احترام داشتند و به او معتقد بودند، هرگاه مجلس وعظ برپا می کرد، گروه بیشماری از هر طبقه درپای منبر وعظش گرد می آمدند و او بر همه دلها مشرف بود.
    به اتفاق تذکره نویسان، بهاء ولد بواسطه رنجش خاطر خوارزم شاه در بلخ مجال قرار ندید و ناچار هجرت اختیار کرد و قصد حج کرد و بجانب بغداد رهسپار گردید. می گویند که قبل از هجرت از بلخ، مولانا روزی درمیان مجلس گفت: فردا عزم سفر دارم، هر کرا ارادت درویشان است، آماده باشد. روز دیگر از مریدان و معتقدان سیصد نفر در خدمتش روانه شدند.
    زمانی که مولانا به نیشاپور رسید، با شیخ فریدالدین عطار ملاقات نمود. عدة گویند که شیخ عطار خود بدیدن مولانا بهاء الدین آمد و در آن وقت مولانا جلال الدین محمد بلخی، پسر چند ساله و کمتر از 9 سال عمر داشت. شیخ عطار کتاب اسرار نامه را که یکی از تألیفات خود عطار بود به مولانا جلال الدین به هدیه داد و مولانا بهاء الدین را گفت "زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند".
    گفته اند که مولانا پیوسته اسرار نامه را با خود داشت. شیخ فریدالدین عطار از تربیت یافتگان نجم الدین کبری و محمد الدین بغدادی بود و بهاء ولد هم با این سلسله پیوند داشت و یکی از بزرگان طریقة کبراویه بشمار میرفت و رفتن شیخ عطار بدیدن وی نظر به وحدت مسلک، ممکن است حقیقت داشته باشد.
    وقتی مولانا بهاء الدین به بغداد رسید، اکابر و بزرگان، مولانا را تعظیم تمام کردند و لوازم احترام نسبت به آن بزرگوار بجای آوردند. در مدتیکه بهاء ولد در بغداد بود، جمعی از طرف سلطان علاوالدین کیقباد سلجوقی از کشور روم بدار الخلافة بغداد آمده بودند و چون در مجالس مولانا بهاء الدین اشتراک نموده بودند، در بازگشت از مولانا و بزرگواری او به سلطان حکایات نمودند. سلطان را در غیب اعتقادی عظیم و حرمت بزرگ به مولانا راسخ شد و دایما تمنای ملاقات با او داشت.
    بهاء ولد بعد از اقامت کوتاه در بغداد روانة حجاز شد و بعد از گزراندن مناسک حج و زیارت مدینة منوره بعزم بیت المقدس و زیارت مزار سایر انبیاء، رهسپار شام گردید. اهل شام خواستند او را نگهدارند، نپذیرفت و بطرف ارزنجان رفت و چهار سال در آنجا اقامت نمود. بروایت تذکره نویسان، سلطان العلماء بعد از چهار سال اقامت در ملاطیه (1) و هفت سال درلارنده (2)، بخواهش سلطان علاوالدین کیقباد سلجوقی روم، بشهر قونیه که دارالملک بود، رفت. شاه و امیران بزیارتش آمدند و از سر صدق دست ارادت در دامانش زده در مراعات جانب او اهتمام بعمل می آوردند و پای وعظش می نشستند و اهل روم از جان و دل بوی گرویدند.
    مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی زمانیکه هجده سال داشت، در شهر لارنده به حکم پدر، گوهر خاتون دختر خواجه لالای سمرقندی را به همسری اختیار کرد و دو پسر مولانا، بنامهای بهاوالدین محمد، معروف به سلطان ولد و علاوالدین محمد از این وصلت بوجود آمدند.
    سلطان العلماء در سنه 628 هجری قمری، زندگانی را بدرود گفت و برحمت حق پیوست. مردم شهر در عزای او مجالس بزرگ برپا کردند و سلطان علاوالدین یکهفته در مسجد جامع شهر مراسم دعا و فاتحه درست نمود. بعد از فوت پدر مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی، زمانیکه او بیست و چهار سال داشت، بخواهش پادشاه و امراء خواهش و اصرار مریدان بجای پدر بر مسند وعظ نشست و یکسال تمام مفتی شریعت بود.
    مولانا از یکی از شاگردان پدرش، سید برهان الدین محقق که در قونیه آمده بود، علوم متعدد آموخت و شاگرد او شد. برهان الدین محقق به مولانا گفت: پدر بزرگوارت را هم علم قال بکمال بود و هم علم حال. چون در علوم شریعت و فتوی جانشین او شدی، می خواهم که در علم حال هم سلوکها کنی تا خلف صدق پدر باشی، اگر مرید شوی مراد یابی و آنچه از پدرت بمن رسیده دیدنیست نه آموختی. مولانا برغبت تمام بر او بگروید و مدت نه سال سروکارش با سید برهان الدین بود. گفته اند که مولانا دو سال پس از مرگ سلطان العلماء با مشورت سید برهان الدین، با چند نفر از مریدان پدر به جانب شام عزیمت کرد تا مرتبة کمال خود را در علوم ظاهر در کمال رساند. مولانا بعد از تحصیل علوم اسلامی، بنزد علمای بزرگ در شام، رهسپار دمشق شد. علما و معارف شهر، مقدمش را گرامی داشته و در مدرسه قدسیه به فرا گرفتن، علوم پرداخت.
    مولانا پس از هفت سال مسافرت، بقونیه بازگشت و بدستور سید برهان الدین بریاضت پرداخته تا آنکه نقد وجودش بی غش و تمام عیار بلکه سراپا نور گردید. زمانیکه استاد او سید برهان الدین در سنه 638 هجری قمری، برحمت حق پیوست، مولانا در قونیه بر مسند ارشاد و تدریس متمکن گردیده به تربیت مستعدان همت گماشت، مریدان بسیار بر وی گرد آمدند و پروانه وار در اطراف شمع وجودش می گردیدند و حضرتش را پیشوای دین و مفتی شریعت و راهنمای طریقت می شناختند.
    مولانا مدتی به سنت جد و پدر، هم در مدرسه بتدریس فقه و دیگر علوم اسلامی می پرداخت وهم برسم زهد پیشگان آنزمام مجالس وعظ منعقد می نمود. همه روزه طلب گاران علم که بگفته دولتشاه سمرقندی عدة شان به چهار صد میرسید متناوبا در مدرس و محضرش برای استفاده حاضر می شدند و بهمین صورت وصیتش در اطراف جهان منتشر گردید.
    زمانیکه مولانا سرگرم تدریس مدرسه بود و فتوای شرعی می نوشت و مردم به علوم ظاهر و زهد و ریاضت او فریفته شده بخدمت و دعای وی تبرک می جستند که ناگهان آفتاب عشق و شمس حقیقت پرتوی بر آن جان پاک افگند. آن طوفان عظیم که این اوقیانوس آرام را متلاطم ساخت، شمس الدین محمد تبریزی، ژولیده پیری از پیران صوفیه بود که نفس گرم و جاذبه ای قوی و بیان موثر داشت.
    شمس تبریزی، 26 جمادی الآخر، سال 642 بقونیه رسید و در یک مجلس چنان مولانا را مجذوب و فریفتة خود ساخت که منبر و محراب و حوزة درس و مسند ارشاد را رها کرده به شمس تسلیم شد.
    بر حسب روایت سلطان ولد پسر مولانا، در ولد نامه که گفته است، عشق مولانا به شمس الدین مانند جستجوی موسی است از خضر که با مقام شامخ رسالت و رتبة کریم باز هم مردان خدا را طلب می کرده.
    شمس الدین به مولانا چه آموخت و چه فسون ساخت که او از همه چیز و همه کس گذشته خود را نیز در قمار محبت باخت، بر ما مجهول است، ولی نقل کننده گان متفق اند که مولانا پس از شناخت با شمس، روش خود را بدل ساخت و بجای قیل و قال مدرسه و اهل بحث و جدل، گوش به نغمة جانسوزنی و ترانة دلنواز رباب نهاد، با اینکه قبلا شب تا به صبح در نماز بود و هر سه روز یکبار روزه میگرفت. چیزیکه مولانا را از همه رسیدگان جهان ممتاز می سازد همین تحول روحانی است که در پیوستن به پیر تبریزی برای او پیش آمد.
    در دست همیشه مصحفم بود
    در عشق گرفته ام چغانه
    اندر دهنی که بود تسبیح
    شعر است و دو بیتی و ترانه

    شاگردان، یاران، مریدان و حتی عوام قونیه با چشمهای غرض آمیر به شمس الدین می دیدند و از تغیر روش مولانا خشمگین شدند. بالاخره شمس پس از شانزده ماه از گفتار و رفتار ایشان که او را ساحر و جادوگر می خواندند، رنجیده، بی خبر از دیگران، پنهان شد و برفت.
    مولانا در طلب شمس افتاد و پس از جستجوی بسیار خبر یافت که گمشده او در دمشق است. مولانا نامه ها و پیام متواتر فرستاد و غزلهای سوزناک سروده، بخدمت شمس ارسال نمود.
    بروید ای حریفان بکشید یار مارا
    به من آورید آخر صنم گریز پارا
    به ترانه های شیرین به بهانه های زرین
    بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را
    وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم
    همه وعده مکر باشد بفریبد او شمارا
    دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون
    بزند گره بر آب او و ببندد او هوارا
    به مبارکی و شادی چو نگار من در آید
    بنشین نظاره می کن تو عجایب خدارا
    چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان
    که رخ چو آفتابش بکشد چراغ ها را
    برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من
    برسان سلام و خدمت تو عقیق بی بها را

    آن نامه های منظوم که قدیمترین اشعار تاریخی مولاناست، در دل شمس اثر بخشیده متمایل گردید که بار دیگر عنان مهر بسوی آن عاشق دلسوخته بتابد. مریدان و یاران مولانا هم که در نتیجه غیبت شمس الدین و دلتنگی مولانا از فیض دیدار و حلاوت گفتار و ذوق تربیت او بی بهره مانده، مورد بی عنایتی شیخ خود واقع گردیده بودند، از کرده پشیمان گشته،خواهش بازگشت شمس را نمودند. مولانا فرزند خود سلطان ولد را بدمشق فرستاد و شمس بقونیه بازگشت.
    آب زنید راه را هین که نگار می رسد
    مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد
    راه دهدی یار را آن مه ده چهار را
    کز رخ نور بخش او نور نثار می رسد

    مولانا از دیدن شمس خاطرش چون گل شگفت. مریدان و یاران مولانا نیز پوزش ها کردند. مولانا چندی با پیر تبریزی صحبت داشته و گاهی هم با او به صحرا رفته و خوش شور و غوغائی داشتند، ولی رفته رفته باز مریدان و یاران مولانا و خواص و عوام قونیه درخشم آمده بدگوئی آغاز کردند، مولانا را دیوانه و شمس را جادوگر خواندند.
    ظاهرا، علت بدگوئی های مریدان و یاران و هیجان عوام آن بود که مولانا پس از اتصال به شمس ترک وعظ و تدریس گفته به شنیدن ساز و آواز و رقص نشست و جامه و دستار بزرگان و دانایان را به جامه فقیرانه و کلاه بشمی بدل کرد و شب و روز به وجد و سماع پرداختند.
    مولانا، مریدان قدیم خالص داشت که بعضی از بلخ در رکاب پدرش به قونیه آمده بودند و او را عالم ربانی و پیشوای بحق و شیخ راستین می دانستند. پس از آمدن شمس الدین و انقلاب حال مولانا، دست شان از دامان شیخ شان کوتاه ماند و این امر آنانرا بدشمنی شمس وا میداشت.
    بروایت سلطان ولد، پسر مولانا، چون مریدان و یاران و بستگان مولانا به انتقام کمر بستند، پیر تبریزی دل از قونیه برکند و مصمم شد که چنان رود که دیگر خبرش هم بدور و نزدیک نرسد. این سخن را با سلطان ولد، مشورت کرد و ناگهان از میان همه گٌم شد و انجام کارش معلوم نشد.
    بعد از ناپدید شدن شمس، مولانا در جوش و خروش و میان امید و نومیدی سرگردان بود و در آرزوی شمس می سوخت و قوالان را می فرمود تا سرود عاشقانه می گفتند و شب و روز به سماع اشتغال داشتند و بیشتر غزلیاتش در فراق شمس است.
    مولانا که از بدگوئی های یاران و مریدان و عوام افسرده خاطر شده بود و ضمنا در طلب شمس بود، برای یافتن یار گمشده رهسپار شام گردید. مولانا هم چنان در دمشق مجلس سماع و رقص ساز کرد و پیوسته با فغان و زاری، شمس تبریزی را از هرکوی و برزن می جست ولی نمی یافت و اشعار غم انگیز می سرود.
    چون کوشش مولانا بجائی نرسید، نا چار با جمع مریدان به قونیه باز گشت اما بعد از چند سال بار دیگر روی به دمشق نهاده ماها را در شام به جستجو گذرانید ولی این بار بصورت قطع از یافتن شمس نا امید گشت و به قونیه بازگشت. بقول سلطان ولد، اگرچه مولانا شمس را بصورت در دمشق نیافت ولی به معنی در خود یافت.
    بعد از بازگشت در قونیه، مولانا به تربیت و اصلاح مردم پرداخت و به جدیت تمام به ارشاد مشغول شد.
    مولانا که در علم و عرفان به مقام عالی رسیده بود، در حالیکه او خود نیز به ارشاد و تربیت مصروف بود، پیوسته یکی از یاران نزدیک را به دستگیری و ارشاد انتخاب می نمود و بار اول صلاح الدین فریدون زرکوب قونوی را منصب شیخی و پیشوائی داد اما یاران و پیروانن مولانا بجز او هیچکس را به پیشوائی قبول نمی کردند و شیخ صلاح الدین را که به گفته بعضی مردی بیسواد و در بازار قونیه بزرکوبی زندگی می نمود برای دستگیری و راهنمائی سزاوار نمی دیدند و بار دیگر فرمان مولانا را قبول نکردند و بدشمنی صلاح الدین برخاستند. مولانا، صلاح الدین را عنایت فرمود و بحدی بر او لطف نمود که پیوستگان و فرزندان خود را فرمان داد تا دست نیاز در دامن وی زنند و از لطف زیاد بر صلاح الدین، دختر وی را برای سلطان ولد، عقد بست. صلاح الدین بعد از دو سال، سخت مریض شد و در سنه 657 وفات نمود.
    بعد از فوت صلاح الدین، توجه مولانا به حسام الدین چلبی، معروف به ابن اخی ترک معطوف شد و او را منصب شیخی داد. حسام الدین از نخبه مریدان مولانا بود که در زهد و تقوا و معرفت دارای مقام بلند و در رعایت احکام شریعت بی نهایت محکم بود.
    محبت و لطف مولانا به چلبی بدرجة بود که او را بر فرزندان خود ترجیح می داد. یاران و مریدان هم پیشوائی چلبی را با کمال میل پذیرفتند و در پیشگاه او سر تسلیم نهادند.
    بهترین یادگار ایام صحبت مولانا با حسام الدین چلبی، نظم مثنوی معنوی است که یکی از شاهکاریهای ادبی بزبان دری فارسی بشمار می رود و بزرگترین و عالیترین اثر متصوفة اسلامی می باشد.
    آورده اند که چلبی شبی در خلوت از مولانا درخواست کرد که کتابی بطرز منطق الطیر عطار یا الهی نامه سنائی (حدیقه) بنظم آرد. مولانا فی الحال از سر دستار خود ورقی بیرون کرد که هجده بیت از آغاز دفتر نخستین مثنوی بر آن نوشته بود، و بدست او داد:
    بشنو از نی چون حکایت می کند
    از جدایی ها شکایت می کند
    کز نیستان تا مرا ببریده اند
    از نفیرم مرد و زن نالیده اند
    سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
    تا بگویم شرح درد اشتیاق
    هرکسی که دور ماند از اصل خویش
    باز جوید روزگار وصل خویش
    من بهر جمیعتی نالان شدم
    جفت بد حالان و خوش حالان شدم
    هرکس از ظن خود شد یار من
    از درون من نجست اسرار من
    سرمن از نالة من دور نیست
    لیک چشم و گوش را آن نور نیست
    تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
    لیک کس را دید جان دستور نیست
    آتشست این بانک نای و نیست باد
    هر که این آتش ندارد نیست باد

    جذب و کشش حسام الدین بار دیگر دریای طبع مولانا را به جنبش در آورد و شور و شوق دیگر داد. شبها حسام الدین در محضرش می نشست و مولانا به بدیهة خاطر شعر می سرود و حسام الدین می نوشت. وقتی دفتر اول مثنوی به انجام رسید، همسر حسام الدین وفات نمود و شیخ حسام الدین را خیلی پریشان خاطر کرد و چونکه طبع معراج مولانا مشتری نمی دید، دو سال در نظم مثنوی تاخیر افتاد.
    صحبت مولانا با شیخ حسام الدین پانزده سال دوام داشت و یاران و مریدان نیز از صحبت آن بزرگواران فوائد زیاد می بردند و به شوق تمام به خدمت هر دو مسابقت می ورزیدند. مولانا هم از زحمت ناقصان تا حدی آسوده خاطر و گرم صحبت با چلبی بود و شعر می سرود. یاران و مریدان هم پروانه وار گرد شمع وجودش می گردیدند که ناگاه آن توانای عالم معنی مریض شد و در بستر افتاد.
    طبیبان کوشش زیاد نمودند مولانا را از مرگ نجات دهند اما حکم خداوند (ج) این بود که مولانا برحمت او برسد. مولانا در نزدیکی غروب، روز یکشنبه پنجم ماه جمادی الآخر سال 672 هجری قمری درسن شصت و هشت سالگی برحمت حق پیوست.
    می گویند که در شب آخر حیاتش که مرض مولانا سخت شده بود، سلطان ولد هردم بیتابانه بسر پدر می آمد و مولانا این غزل را گفت:
    رو سر بنه ببالین تنها مرا رها کن
    ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

    مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی جهان فانی را ترک گفت و بخداوند(ج)، ذات الهی که آرزوی رسیدن و پیوستن داشت، پیوست. مولانا علاوه از هدایائی عالی ادبی، شعری، درس عفت، عطوفت، انسانیت، اخلاق و معنویت به جامعة خود و به بشریت سپرد و همه را به اخلاقیکه در ذات انسان باید جستجو گردد، رهنمون ساخت.
    مولانا در پی دانش، دانشیکه بشریت در نور آن با اخلاق معنوی و انسانی زندگی نماید، بود. او به پروردگار یگانه عقیده داشت، با پیروان دیگر ادیان لطف و محبت و دوستی می نمود و با این گفته همنوا بود که "من مثل تو نیستم و مثل تو دعا نمی توانم، اما من در کنار تو دعا می خوانم، برای یافتن حق، یعنی خدای واحد".
    در جهان ما که جوامع و ملت های دارای عادات، اخلاق و ارزشهای معنوی مختلف وجود دارند به تفاهم و قبول ارزشهای دیگران و احترام به آنها که در راس اخلاق انسانی است، نیز ضرورت دارند.
    ادبیات، اخلاق و معنویت که از مولانا به بشریت به هدیه رسیده است، جوامع انسانی را برای زندگی نیک با همی راهنمائی می نماید. تاریخ بشریت ختم نشده است و ما در پایان تاریخ بشریت نیستم، لذا بشریت به شناخت و ارزشهای دیگران و آنچه مولانا به ما به هدیه گذاشته است، ضرورت شدید دارد.
    در تشییع جنازة مولانا، مسلمانان قونیه از خورد و بزرگ حاضر شدند. یهودان و عیسویان آن شهر که صلح جوئی و نیک خواهی وی را آزموده و دیده بودند، همراه با اهل اسلام شیون می کردند. زمانیکه از یهودان و عیسویان پرسیدند که: شمارا با مولانا چه تعلق بوده است؟ گفتند: اگر مولانا شما را شیخ، راهنما، پیشوا و مقتدی بود، ما را هم همان بود. او در قلب ما حرمت بس بزرگ بجا مانده است.
    شیخ صدرالدین ابوالمعانی محمد بن اسحاق قونوی از بزرگان علمای تصوف و مشاهیر شاگردان شیخ محی الدین عربی، بر مولانا نماز گزارد و از شدت بیخودی و درد پس از سلام، از هوش برفت. جنازة مولانا را بحرمت تمام بر گرفته و در ارم باغچة در جاییکه پدر بزرگوارش (سلطان العلما) مدفون است، بخاک سپردند.
    بروایت افلاکی، قاضی سراج الدین ابوالثنا محمد بن ابوبکر ارموی که یکی از بزرگان علمای آن زمان بود، در برابر تربت مولانا، این بیت ها را خواند.

    کاش آنروز که در پای تو شد خاراجل
    دست گیتی بزدی تیغ هلاکم بر سر
    تا در این روز جهان بی تو ندیدی چشمم
    این منم بر سرخاک تو که خاکم بر سر


    مآخذ : سايت سرنوشت

    Geen opmerkingen:

  • بازگشت به صفحه اصلی
  •  
  • بازگشت به صفحه اصلی